واژههای ناتمام واژههایی از دل قصهها و شعرها، ناتمام اما ماندگار…
|
داره بارون میاد و پاییز نزدیکه، فقط چند قدم مونده به پاییز و… بوی برگهای خیس توی هوا پیچیده، انگار زمین خودش رو برای خواب طولانی آماده میکنه. صدای بارون روی آسفالت، شبیه تپش قلبیه که از هیجان دیدار میزنه بیرون. پاییز همیشه همینطوره؛ انگار قرار نیست فقط فصل باشه، یک جور آینهست برای دل آدم. هر قطره که میخوره به شیشه، یادم میاره که فاصلهها چقدر کوتاهن، اما دلها چقدر دور میشن. پاییز انگار خودش را میکشه روی زخمهای قدیمی و دوباره بازشان میکند؛ هم قشنگه، هم دردناک. بارون که تندتر میشه، حس میکنم این چند قدم تا پاییز، چند قدم تا خاطراتیه که از یاد نرفتهن؛ تا آدمهایی که هنوز اسمشون با بارون قاطی میشه. داره بارون میاد و پاییز نزدیکه، فقط چند قدم مونده به پاییز و… خیابونها بوی تازه گرفتن، مثل لحظهای که دل میخواد خودش رو خالی کنه و گریه کنه. صدای بارون آرامآرام همهچیز رو میشوره، اما دلِ من رو بیشتر به هم میریزه. پاییز، فصلیه که همیشه با خودش یه جور حسابوکتاب میاره؛ انگار دفترچهایه که باید ورق بخوره و دوباره آدم برگرده به خطهایی که سال قبل جا گذاشته. برگها هنوز کامل زرد نشدن، اما بارون بهشون یادآوری میکنه که وقتِ رفتن نزدیکه. مثل دلهایی که زودتر از موعد تصمیم به خداحافظی میگیرن. من به قطرهها نگاه میکنم و یادم میاد که زندگی همیشه بین شروع و پایان، بین بودن و نبودن، معلقه. پاییز فقط یک فصل نیست، یه جور تمرین دلدادن و دلکندنه؛ تمرینی برای قبول کردن اینکه هیچ چیز همیشگی نیست. بارون که بند بیاد، زمین پر میشه از رد پای آدمهایی که عجله داشتن، اما من مطمئنم خاطرهشون توی دل خیابون میمونه. درست مثل خاطرهی تو که هر بار با اولین بارون پاییز برمیگرده و کنارم میشینه… داره بارون میاد و پاییز نزدیکه، فقط چند قدم مونده به پاییز… بوی برگهای خیس، بوی خداحافظی میده. بارون همهچیز رو تازه میکنه جز دلی که پر از خاطرهست. پاییز انگار یادآوریه؛ که هیچچیز موندگار نیست، جز ردّ آدمهایی که با اولین بارون دوباره برمیگردن توی ذهنت و کنارت مینشینن.
نسرین(مانا) خوشکیش/1404 برچسبها: پاییز, باران و برگ, خاطرات, بودن و نبودن [ چهارشنبه بیست و ششم شهریور ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
|
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |