واژه‌های ناتمام
واژه‌هایی از دل قصه‌ها و شعرها، ناتمام اما ماندگار… 

image

وقتي فرياد مي‌زنند؛ بخيه‌هايش پاره شده است. همه سوزنها را جمع مي‌كنم. سوزنهاي جراحي، خياطي، لحاف‌دوزي. حتّي از سوزن پينه‌دوزي همسايه هم نمي‌گذرم!! همه و همه را مي‌آورم. شايد بتوانم “ تنها مونسم “ را برگردانم. امّا نمي‌شود كه نمي‌شود. هر گوشه را كه بخيه مي‌كنند. گوشه‌ي ديگري باز مي‌شود. با خودم نجوا مي‌كنم: ـ نمي‌ذارم بميره!!

دستي به فك كجم مي‌كشم: ـ حتماً سوزنا كوچيكند، اگه جوالدوز “مادربزرگ“ بود...

عجله مي‌كنم، مي‌دوم، پايم به سنگي مي‌گيرد. كف دستانم خوني مي‌شود. هيچ كسي نگاهم نمي‌كند. بي‌تفاوت از كنارم رد مي‌شوند.

“مادربزرگ“ روزهاي آفتابي گوشه‌اي مي‌نشيند و دنيا را با عينك ته استكانيش مي‌بيند. كوچك كه بودم؛ وقتي عينكش را بر مي‌داشت، تا نماز ظهرش را بخواند. تند عينكش را بر مي‌داشتم و به خطهاي كف دستم خيره مي‌شدم. چشمم كه سياهي مي‌رفت، هشت دستم را هفت مي‌ديدم. گاهي كه عينك را دورتر نگه مي‌داشتم، پرستوهايي را كه زير تيرك سقف ايوان لانه كرده بودند را بزرگتر مي‌ديدم. ـ بيچاره پرستوها روزي كه لانه‌شان را خراب كردم. “ مادربزرگ “ گفت: ـ گناه دارد. شايد هم نفرين همان پرستوها گرفته باشد. بعد از آن روز ـ مادربزرگ ـ دو طرف عينكش را با كش سرخ و سفيدي به پشت روسري كلفت و خاكستريش محكم كرد كه اگر روزي گذارم به كودكيم افتاد. نتوانم عينكش را بردارم و مورچه‌هاي زير زيلو را اذيّت كنم.

ادامه دهید را بزنید تا عاقبت همدم غریبی را بدانید....



برچسب‌ها: داستان کوتاه, عاطفه, زندگی, احساسات

ادامه مطلب
[ سه شنبه سی ام بهمن ۱۴۰۳ ] [ ] [ مانا ] [ ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

لینک های ویژه
برچسب‌ها وب
امکانات وب
image
💡 جمله انگیزشی امروز:

در حال بارگذاری...