واژههای ناتمام واژههایی از دل قصهها و شعرها، ناتمام اما ماندگار…
|
آدمها آنقدرها هم ساده و بیخبر نیستند. نگاهت را درست کن؛ شاید همان کسی که روبهرویت نشسته، سالها تجربه دارد، رنج کشیده، یاد گرفته و هزار بار همان کاری را که تو میکنی، خودش انجام داده است. پس چرا باید با دروغ و فریب، او را کوچک بشماری؟ مگر خیال کردهای چشمها نمیبینند و دلها نمیفهمند؟ تعمیرکاری میآید و بیآنکه خجالت بکشد، همهچیز را گردن «برق رفتن» میاندازد، در حالی که تو خوب میدانی قصه از جای دیگری آب میخورد؛ همان وسیله ای را که باید محکم میکرد و نکرد. یا کسانی پیدا میشوند که به اسم کمک، ادعای همهچیزدانی دارند، اما کاری میکنند که زخمی تازه روی زخم قدیمیات بنشیند؛ درست مثل کسی که برای ترمیم ابرو میآید و ناخواسته چشمت را کور میکند. پیرها... چه بیپناه میشوند در روزگار تنهاییشان. نه توان دویدن دارند، نه دستی برای گرفتن گوشی و زنگ زدن به ده جا. آشنایی هم ندارند که به دادشان برسد. ناچارند ناز شما را بکشند و دم نزنند. خیلیهایشان حتی در برابر بچههای خودشان هم تاب ندارند؛ همان بچههایی که در پیری، به جای مرهم، زخم تازهاند. آیا انصاف است که کلاه هم بر سرشان بگذاریم؟ بیاییم، در این روزگار درهمریخته، به جای کلاه گذاشتن سر هم، به فکر دستهای هم باشیم. فریب شاید اندوختهای بیاورد، اما دل آرام نمیآورد. کلک شاید جیب را پر کند، اما روح را خالی میکند. با مال و اندوخته میشود خانه ساخت، اما نه آرامش... و نه جان سالم. * همیشه سعی کردهام، هیچوقت سر کسی کلاه نگذارم. حقی را نخورم، دلی را نشکنم. اما تا توانستند، سرم کلاه گذاشتند و هرچه داشتم را برداشتند. حالا من ماندهام و این سؤال تلخ: چرا من باید اینگونه داغان باشم؟ آیا همهی باورهایم، همهی این ارزشها و آرزوها، تنها شعارهای خوشرنگی بودند که بر دیوار خیال من نوشته شدند؟ نسرین-مانا- خوشکیش برچسبها: نثر اجتماعی, فریب و ریا, واقعیت تلخ زندگی, بیانصافی در جامعه [ پنجشنبه ششم شهریور ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
|
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |