|
واژههای ناتمام واژههایی از دل قصهها و شعرها، ناتمام اما ماندگار…
|
باران که میآید، دنیا کمی آهستهتر نفس میکشد. صدایِ برخوردِ قطرهها به شیشه مثل ورقزدنِ دفترچهای است که سالها بسته مانده بود — صفحهها پر از خطخطیهای خاطرهاند. بعضی قطرهها دستِ نوازش به شقیقهات میکشند؛ بعضیشان، انگار، کلیدِ قفلِ درِ خاطرهای را پیدا میکنند و آن را باز میکنند. باران آدم را سبک میکند، ولی سبکیای که با خودش یک ترازو میآورد، از یک سو پاکشدن، از سوی دیگر به یاد آوردنِ چیزهایی که شاید بهتر بود دفن بمانند. من زیرِ باران نیستم؛ اما باران میتواند مرا به آنجا ببرد. بوی خاکِ تازه، بوی نمِ پیچیده در موهای گذشته، طعمِ سردِ هوایی که انگار قرار است همهی چیزهای سنگین را جدا کند، اینها همه دعوتاند. دعوتی برای باز کردنِ پنجرهی بسته، برای دیدنِ خیابان خیس، برای لمسِ آن حسِ غرقشدنِ شیرین در یک موجِ تنها. باران به آدم خیلی چیزها میفهماند؛ چیزهای ساده و خطرناک. میگوید که زخمها قابل شستناند، اما ردِّ شستن همیشه میماند؛ میگوید که عشقها ممکن است خیس شوند، ولی زندهاند. و شاید مهمتر از همه، باران یادآوریست: که زندگی همیشه میانِ مرهم و خراش حرکت میکند، و ما هر بار باید تصمیم بگیریم از کدام طرفِ این صحنه، نفس بکشیم.
نسرین(مانا) خوشکیش/1378 برچسبها: باران, چشمهای بینا, حوادث دردناک, دلتنگی ها [ یکشنبه سی ام شهریور ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
|
|
| [قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |