| 			
 واژههای ناتمام  واژههایی از دل قصهها و شعرها، ناتمام اما ماندگار…  	
	
    
 | 
 قسمت پنجم: پایانِ ناتمام چند روز بعد، کوچه پر از همهمه شد. خانوادهی آرمان میخواستند جایی دیگر بروند. گندم وقتی خبر را شنید، انگار زمین زیر پایش خالی شد. باورش نمیشد همهچیز اینقدر زود و ناگهانی فرو بریزد. آن روز، از پشت پرده دید که کارگرها وسایل خانهی روبهرویی را توی کامیون میگذارند. دلش میخواست فریاد بزند، چیزی بگوید، کاری کند. اما فقط ایستاد و تماشا کرد. اشک در چشمهایش میجوشید، ولی نمیتوانست خودش را نشان بدهد. ناگهان نگاهش به آرمان افتاد که کنار در ایستاده بود. دستهایش در جیب بود، نگاهش آرام و سنگین. برای لحظهای سرش را بلند کرد و مستقیم به پنجرهی گندم نگاه کرد. گندم بیاختیار پرده را کنار زد. نگاهشان، شاید آخرین بار، در هم قفل شد. آرمان لبخندی کوتاه زد، لبخندی که بیشتر شبیه راز بود تا خداحافظی. بعد دستش را بالا آورد و حرکتی کرد؛ انگار میخواست چیزی بگوید، چیزی مهم، اما صدایش در هیاهوی کوچه گم شد. گندم نفسش را حبس کرد. لبهایش تکان خورد، اما هیچ کلمهای بیرون نیامد. تنها اشک بود که روی گونههایش لغزید. کامیون حرکت کرد. صدای چرخهایش آرامآرام دور شد. آرمان همچنان نگاه میکرد، تا آخرین لحظه. گندم پشت پنجره ماند. دستش روی شیشه یخزده بود. هنوز گرمای همان بوسهی پنهانی را روی گونهاش حس میکرد. اما حالا فقط سکوت مانده بود. سکوتی که نه پایان بود و نه آغاز. شاید روزی دوباره همدیگر را میدیدند. شاید هم هرگز. هیچکس نمیدانست. تنها چیزی که باقی ماند، نگاهی یواشکی و بوسهای پنهانی بود که مثل رازی در دل تاریخچهی یک کوچه بارانی گم شد… 
 🕊 نسرین ـ مانا ـ خوشکیش/1384 🕊 
 
 
 برچسبها: جدایی عاشقانه, خداحافظی پنهانی, عشق ناتمام, پایان باز  [ دوشنبه دوازدهم آبان ۱۴۰۴ ]  [  ]  [ مانا ] 
[  ]  
قسمت چهارم: انتخابهای دشوار هفتهها گذشت. زمستان آرام آرام خودش را به کوچهها رسانده بود. باران جایش را به برفهای نرم داده بود و سرمای تیز، پنجرهها را یخزده میکرد. برای گندم، روزها کند میگذشتند. هر دیدار کوتاه با آرمان، مثل جرعهای آب در بیابان بود، اما همانقدر هم ترسناک. عصری سرد، وقتی گندم در حیاط مشغول پهن کردن لباسها بود، صدایی آرام از پشت دیوار شنید: ـ گندم… قلبش فرو ریخت. صدا، صدای آرمان بود. اطراف را نگاه کرد، کسی نبود. آهسته نزدیک دیوار شد. ـ چرا اینجا؟ اگه کسی ببینه… آرمان با لحنی محکم و آرام جواب داد: ـ دیگه نمیشه اینطوری ادامه داد. باید یه فکری بکنیم. گندم دستانش را روی لباس خیس گذاشت تا لرزش انگشتانش پنهان شود. کلمات در گلویش گیر کرده بود. میدانست آرمان راست میگوید. راز آنها هر روز سنگینتر میشد. نگاههایِ مشکوکِ همسایهها، تذکرهای مادر، و سکوت سنگین پدر، همه مثل دیواری بلند میانشان قد کشیده بود. آرمان ادامه داد: ـ من نمیخوام فقط همسایهت باشم. نمیخوام عشقمو پشت پنجرهها و سایهها قایم کنم. من… میخوام برای همیشه کنارت باشم. گندم نفسش را حبس کرد. در چشمانش اشک حلقه زد. این جمله، هم شیرینترین چیزی بود که شنیده بود، هم ترسناکترین. آیندهای که آرمان از آن حرف میزد، برای او پر از مانع بود. خانوادهای سختگیر، حرف و حدیث مردم، و رویایی که شاید هرگز اجازه پرواز پیدا نکند. آن شب، وقتی همه خوابیدند، گندم بارها و بارها به آن حرفها فکر کرد. ذهنش پر از دو راهی شده بود: یا باید همهچیز را همانطور مخفی و لرزان ادامه میدادند، یا شجاعت به خرج میداد و پای عشقش میایستاد؛ حتی اگر به قیمت دلشکستن خانواده باشد. ساعتها گذشت. برف پشت پنجره مینشست و سکوت خانه را سنگینتر میکرد. گندم در دلش میدانست، روزی مجبور میشود انتخاب کند… و آن انتخاب، مسیر زندگی هر دو را برای همیشه تغییر خواهد داد. 
 🕊 نسرین ـ مانا ـ خوشکیش/1384 🕊 
 برچسبها: انتخاب سخت, آینده مبهم, عشق و خانواده, تصمیمهای عاشقانه  [ یکشنبه یازدهم آبان ۱۴۰۴ ]  [  ]  [ مانا ] 
[  ]  
قسمت سوم: دیوارها و رازها بعد از آن عصر بارانی، همهچیز برای گندم رنگ دیگری پیدا کرده بود. انگار کوچه، دیوارها و حتی صدای باران هم به راز او و آرمان آگاه بودند. هر بار که از کنار پنجره میگذشت، قلبش بیاختیار تندتر میزد. بوسهی کوتاه و لرزان هنوز روی گونهاش نفس میکشید، مثل ردّی که هیچ بارانی نتواند پاکش کند. اما شادیِ پنهان همیشه با ترسی عمیق همراه بود. در خانهی گندم، نگاهها و حرفها تیزتر از شمشیر بودند. مادرش با دقتی عجیب به رفتوآمدها نگاه میکرد و پدرش حتی به سلام کوتاه او با مرد همسایه هم حساس بود. گندم میدانست کوچکترین لغزش کافیست تا همهچیز فرو بریزد. یک شب، وقتی همه خوابیده بودند، او آرام کنار پنجره نشست. پرده را کمی کنار زد و با چشمهایی خسته به کوچه تاریک خیره شد. چراغ اتاق روبهرویی روشن بود. سایهی آرمان روی دیوار افتاده بود، گاهی قدم میزد، گاهی پشت میز مینشست. دیدن همین سایه، برای گندم از هزار حرف شیرینتر بود. روزهای بعد، آنها یاد گرفتند در میان شلوغی کوچه همدیگر را پیدا کنند؛ با نگاهی یواشکی از میان جمع، یا لبخندی کوتاه که دیگران به آن توجهی نمیکردند. همین لحظات کوچک، برایشان حکم نفس کشیدن داشت. اما سایهی ترس هر روز سنگینتر میشد. یکبار وقتی گندم برای خرید نان از خانه بیرون رفت، صدای پچپچ دو زن همسایه را شنید که میگفتند: – این دختره خیلی به اون پسره نگاه میکنه… حتماً یه چیزی بینشونه. گندم صورتش سرخ شد، دستانش لرزید و سعی کرد وانمود کند چیزی نشنیده است. ولی همان لحظه فهمید که رازها هرچقدر هم پنهانی باشند، ممکن است از پشت پردهها بیرون بزنند. آن شب، وقتی دوباره باران گرفت، آرمان در کوچه ایستاد و انگار منتظر بود. گندم دلش میخواست بیرون برود، حتی برای چند کلمه. اما صدای مادرش از آشپزخانه آمد: – گندم! پرده رو بکش، هوا سرده. گندم پرده را آهسته کشید. میان تاریکی کوچه، آخرین نگاهش با نگاه آرمان گره خورد. نگاهش پر از سوال و ترس بود، اما در عمق نی نی چشمهایش نوری بود که میگفت: «ما هنوز ادامه داریم…» 
 ادامه دارد... 🕊 نسرین ـ مانا ـ خوشکیش/1384 🕊 
 برچسبها: راز عاشقانه, ترس از خانواده, عشق ممنوعه, پچپچ همسایهها  [ شنبه دهم آبان ۱۴۰۴ ]  [  ]  [ مانا ] 
[  ]  
قسمت دوم: اولین جرقه روزها یکی پس از دیگری میگذشتند، اما برای گندم هر روز معنای تازهای پیدا میکرد. صبحها وقتی از پنجره رو به حیاطشان به بیرون نگاه میکرد، چشمهایش بیاختیار دنبال آرمان میگشت؛ گاهی میان برگهای خیس درختی که حیاط همسایه را پوشانده بود، سایهای از او را میدید و همان کافی بود تا روزش رنگ دیگری بگیرد. گاهی هم در کوچه، میان سلامهای کوتاه، نگاهشان برای لحظهای بیشتر از حد معمول در هم گره میخورد. هیچکس نمیدانست این نگاههای ساده چه آتشی در دلشان روشن کرده است. برای دیگران، تنها دو همسایه بودند که با ادب و احترام از کنار هم رد میشدند؛ اما در پشت این ظاهر خاموش، راز بزرگی شکل گرفته بود. یک عصر پاییزی، وقتی آسمان خاکستری بود و برگهای خیس روی زمین، صدای خشخش آرامی زیر قدمها میداد، گندم از خانه بیرون رفت تا کتابی را به دوستش برساند. باران نمنم میبارید و کوچه خلوت بود. درست همان لحظه، آرمان هم از روبهرو میآمد. نفسهای گندم تند شد. دستهایش سرد و لرزان. نمیدانست چه بگوید، فقط سرش را پایین انداخت. اما آرمان ایستاد، لبخند زد و آرام گفت: ـ عجله داری؟ صدایش مثل گرمایی در دل گندم نشست. او فقط سرش را تکان داد. سکوتی کوتاه بینشان نشست، سکوتی که سنگین و شیرین بود. آرمان قدمی نزدیکتر آمد و در همان نزدیکی، زیر سایهی دیوار، جایی که باران کمتر میبارید، ایستاد. لحظهای همهچیز آرام شد. صدای باران، بوی خاک خیس، تپشهای قلبی که گندم خیال میکرد همهی کوچه آن را میشنود… و ناگهان، در یک نگاه یواشکی، فاصله میانشان شکسته شد. آرمان، بیآنکه کلمهای بگوید، خم شد و بر گونهی گندم بوسهای کوتاه و لرزان زد. بوسهای که هم شیرینی ممنوع داشت، هم ترسی پنهان. گندم چنان شوکه شد که نفسش بند آمد. گونهاش داغ شد، قلبش از سینهاش میخواست بیرون بزند. هیچچیز نگفت. تنها با چشمانی پر از حیرت و اشتیاق به او خیره ماند. آرمان آرام عقب کشید، نگاهش را پایین انداخت و لبخندی محو روی لبهایش نشست. انگار خودش هم باور نداشت که چنین کاری کرده باشد. صدای باران دوباره بلند شد و کوچه را در آغوش گرفت. آن بوسه، پنهانیترین رازی شد که میانشان شکل گرفت؛ رازی که نه در کلمه میگنجید و نه در نگاههای ساده. و گندم میدانست از این لحظه به بعد، دیگر هیچچیز مثل قبل نخواهد بود… 
 قسمت سوم تا چند دقیقه بعد... 🕊 نسرین ـ مانا ـ خوشکیش/1384 🕊 
 
 برچسبها: عاشقانه, داستان معاصر, نثر عاشقانه, رازهای پنهان  [ شنبه دهم آبان ۱۴۰۴ ]  [  ]  [ مانا ] 
[  ]  
قسمت اول: آغاز خاموش باران آرام و بیوقفه بر سنگفرش خیس کوچه میبارید. بوی خاک تازه نمخورده در هوای خنک پاییز پیچیده بود و چراغهای کمنور کوچه با قطرههای باران میرقصیدند. گندم، کنار پنجره اتاقش ایستاده بود. شیشهها از بخار نفسهایش مه گرفته بودند، با انگشت لرزانش طرحی بیمعنا روی آن میکشید. اما هر بار که پرده را کمی کنار میزد، چشمهایش ناخودآگاه به همان خانه روبهرویی میدوید؛ خانهای که چند ماهی بود صاحب جدیدی پیدا کرده بود. از روزی که "آرمان" با خانوادهاش به آن خانه آمد، روزهای گندم دیگر مثل قبل نبود. لبخندهای کوتاه، نگاههای دزدکی از پشت پنجره، و سلامهای نصفهنیمهای که میان رفتوآمدها ردوبدل میشد، همه برای او به قصهای پنهانی بدل شده بودند؛ قصهای که قلبش را آرام نمیگذاشت. هیچکس از دلتپیدنهایش خبر نداشت. در خانهی گندم، عشق کلمهای سنگین و ممنوع بود؛ چیزی که بیشتر شبیه افسانهها تعریف میشد تا واقعیتی که یک دختر جوان بتواند بیپروا لمسش کند. اما دل مگر از قانون سر در میآورد؟ دل، بیآنکه بپرسد، راه خودش را میرود. آن شب، وقتی صدای قدمهای آرمان در کوچه بارانی پیچید، گندم بیاختیار پرده را کنار زد. قطرههای باران روی شانههای آرمان میلغزیدند و موهایش خیس و آشفته بود. درست همان لحظه، نگاهشان در میانهی تاریکی کوچه به هم گره خورد. نگاهی که شاید فقط چند ثانیه طول کشید، اما برای هر دو، به اندازهی یک عمر حرف در دل داشت. گندم دستش را روی سینهاش گذاشت، گویی میخواست تپشهای پرهیاهوی قلبش را مهار کند. لبهایش لرزید اما هیچ کلمهای بیرون نیامد. آرمان، فقط با یک لبخند کوتاه و آرام، همهچیز را گفت؛ لبخندی پر از رمز و راز، لبخندی که انگار میخواست بگوید: ـ من هم میدانم، من هم حس میکنم. باران همچنان میبارید، اما برای گندم آن شب، باران فقط صدایی نبود که سقف خانه را نوازش کند؛ باران پردهای شد میان او و جهان، پردهای برای رازی تازه که آرامآرام داشت در دلش ریشه میدواند… 
 ادامه داستان فردا ... 🕊 نسرین ـ مانا ـ خوشکیش/1384 🕊 برچسبها: عشق پنهانی, نگاه یواشکی, داستان عاشقانه کوتاه, دلتنگی بارانی  [ پنجشنبه هشتم آبان ۱۴۰۴ ]  [  ]  [ مانا ] 
[  ]  
 او در جستجوی حلقهای بود که زندگیاش را کامل کند؛ حلقهای از عشق، امید و وفاداری. اما هر بار که نزدیک میشد، آن حلقه گم میشد، یا به دست کسی دیگر میافتاد. در نهایت فهمید که باید خودش آن حلقه را بسازد، نه از جنس طلا، بلکه از جنس بخشش و اعتماد. 
 🕊 نسرین ـ مانا ـ خوشکیش/1398 🕊 
 
 برچسبها: عشق, امید, وفاداری, اعتماد و بخشش  [ چهارشنبه هفتم آبان ۱۴۰۴ ]  [  ]  [ مانا ] 
[  ]  
همیشه کنار پنجره مینشست. دفترش باز بود، اما کلمهای نمینوشت. آسمان را نگاه میکرد، انگار منتظر بود کسی حرف بزند. "به چی فکر میکنی؟" مادرش پرسید. دخترک گفت: "به صداهایی که تو آسمونه..." مادر خندید، دستی به موهایش کشید. "هیچ صدایی نیست عزیزم. فقط سکوتِ آسمونه." اما او میدانست. هر بار که ابری نرم از گوشهای رد میشد، صدایی آهسته در دلش زمزمه میکرد: "نترس... هنوز وقت هست..." روزها گذشت. دفتر پر نشد. ولی دلش سبکتر شد. یک روز باران گرفت، بیمقدمه. دفتر را بست، سرش را بالا گرفت، خندید. همان شب، برای اولینبار، نوشت: "آسمان، زبان مادرانهی خداست. کافیست دل بدهی." 🕊 نسرین ـ مانا ـ خوشکیش 🕊 برچسبها: باران, دلتنگی, مادرانه, آسمان  [ سه شنبه ششم آبان ۱۴۰۴ ]  [  ]  [ مانا ] 
[  ]  
شب که میآمد، من زندهتر میشدم. در تاریکی دهکدهی فراموششده، جایی دور از هیاهوی آدمها، ریشههایم قصهها را زمزمه میکردند و شاخههایم خواب میدیدند. خوابهایی با رنگهایی که حتی خورشید نمیشناسد. با صداهایی نرمتر از باد. هر شب، خواب کسی را میدیدم که روزی کنارم نشسته بود؛ خندیده بود یا گریه کرده بود. مردم دهکده شایعه کرده بودند که اگر کسی زیر سایهام بخوابد، خواب عزیز ازدسترفتهاش را میبیند. نمیدانم این حقیقت از کجا در دهانشان افتاد، اما... درست بود. روزی دخترکی آمد. چشمهایش مثل شب میدرخشید، اما ته آن برق، چیزی خاموش بود. بیصدا، زیر سایهام دراز کشید. من حسش کردم. اندوهی در ... او خواب دید. من هم. مادری که موهای دخترک را با دستهایی مهربان نوازش میکرد. صدای لالاییای که میان برگهایم پیچید. گرمایی که پوست تنهام را لرزاند. دخترک خوابِ مهر دید. خوابِ آغوش. خوابِ آرامش. صبح که بیدار شد، مروارید روی گونههایش برق میزد. لبخند هم بر لب داشت... لبخندی که من هیچگاه ندیده بودم. و آن لحظه... برای اولینبار در تمام عمرم، ریشههایم لرزیدند. برگهایم نجوا کردند. و من... لبخند زدم. 🕊 نسرین ـ مانا ـ خوشکیش/1403 🕊 
 
 برچسبها: درخت خواب, دلتنگیهای عجیب, اعتقاد مردم, داستان کوتاه  [ دوشنبه پنجم آبان ۱۴۰۴ ]  [  ]  [ مانا ] 
[  ]  
 نکند حسرتهای دیروزت ناامیدت کنند. هیچ غم و اندوهی از گذشته نباید تو را زمین بزند، هیچ ناکامی و شکستِ پیشین نباید تو را از حرکت بازدارد. روزهایی که فرصتها را از دست دادی، روزهایی که سکوت کردی، یا لحظاتی که فرصت نشان دادنت را نداشتی، همه بخشی از سفر تو هستند، نه مسئولیت دیگران. نباید وقتی به قله رسیدی، با آن همه درد و رنجی که پشت سر گذاشتی، خالیاش کنی بر سر دیگران ، نگاهشان را به قضاوت آلوده کنی، یا به جای بخشیدن آرامش به خود، تلخی گذشته را مهمان دیگران کنی. وقتی به قله رسیدی، وقتی پاهایت درد کشیده و قلبت از تلاطمهای مسیر شکسته است، خودت را دریاب. دیگران پاسخگوی بدمستیهای گذشته تو نیستند؛ آنها سهم خودشان را از زندگی دارند و حق ندارند بارِ رنجهای تو را به دوش بکشند. کمبودهای گذشته نباید بهانهای شود برای خودنمایی یا بزرگنمایی، برای آنکه دنیا را نشان دهی و به دیگران ثابت کنی که تو موفق شدهای. موفقیت واقعی در سکوت رشد میکند، در فروتنی ریشه میدواند و در نگاهِ بیدار انسان نمایان میشود. وقتی به بالاترین قله صعود میکنی، وقتی چشمهایت سیر نیستند، باز هم کم میآوری. باز هم همان حسِ نارضایتی قدیمی به سراغت میآید. هر صعود، هر دستاورد، هر موفقیت، اگر با آرامش و رضایت همراه نباشد، تبدیل به سنگینی میشود، نه به آزادی. قلبت پر نمیشود مگر آنکه با گذشته آشتی کنی، با خودت صادق باشی و بپذیری که تمام ضعفها، تمام شکستها، تمام کمبودها، بخشی از مسیر بودهاند. سختیها و تلخیها، درسهایی هستند که باید یاد گرفته شوند، نه زخمهایی که باید دیگران را به آنها مبتلا کنند. دیگران، همراهان مسیر تو نیستند، بلکه همسفران مستقل زندگی خودشان هستند. وظیفه تو این است که بار رنجهای خودت را به دوش خودت بکشی، و نه اینکه آنها را به دوش دیگران بیندازی. صعود هر قلهای با درد و رنج همراه است، اما صعود واقعی زمانی معنا پیدا میکند که نگاهت روشن باشد و قلبت خالی از حسرتهای گذشته. وقتی درد را پشت سر گذاشتی، وقتی مسیر را با قدمهای لرزان پیمودی، شجاعت واقعی را نشان بده. شجاعت در آن نیست که دیگران را سرزنش کنی، شجاعت در آن است که بپذیری، ببخشی و مسیرت را ادامه بدهی. هر چه بیشتر تلاش کردی، هر چه بیشتر رنج کشیدی، هر چه بیشتر زمین خوردی، ارزش موفقیتت بیشتر میشود، اما ارزش واقعی زمانی مشخص میشود که با آن موفقیت، خودت و دیگران را خالی نکنی، که دستت را برای کمک و لبخند باز نگه داری، نه برای انتقام یا جبران گذشته. یادت باشد، بالهای خسته وقتی پرواز میکنند، نمیلرزند؛ چشمهای بیدار وقتی مسیر را میبینند، گم نمیشوند؛ قلبهایی که آشتی کردهاند، خالی نمیشوند. هیچ قلهای ارزش ندارد اگر فقط برای پر کردن حسرتها یا نمایش قدرت به دیگران صعود شود. هیچ موفقیتی لذت واقعی ندارد مگر آنکه با آرامش و رضایت همراه باشد، مگر آنکه چشمهایت، دستهایت و قلبت، همه با هم، حاضر به پذیرش این باشند که گذشته پایان یافته است و آینده منتظر قدمهای روشن توست. صعود، تنها زمانی واقعی است که بتوانی با خودت صادق باشی، با گذشته خودت آشتی کنی و بدون بارِ ناخواسته، بدون حسرتهای تلخ و بدون تلافی، از قله نگاه کنی، نفس بکشی و لبخند بزنی. اینجاست که موفقیت معنای واقعی پیدا میکند، و اینجاست که تو میتوانی بال بگشایی، حتی با بالهای خسته، حتی با قلبی که زخمی است، اما با چشمهایی که بیدار و قلبی که آرام است، به مسیر ادامه دهی. 🕊 نسرین ـ مانا ـ خوشکیش 🕊 
 برچسبها: حسرت دیروز, موفقیت واقعی, آشتی با گذشته, قله زندگی  [ شنبه سوم آبان ۱۴۰۴ ]  [  ]  [ مانا ] 
[  ]  
به تمام پدرهای بازنشسته پر از فکر و خیال صبح از خواب بلند میشوی، بیهیچ زنگ ساعتی. نه جلسهای هست، نه مأموریتی، نه لباسی که اتو خورده، منتظرت باشد. بازنشسته شدی. همینقدر ساده، همینقدر بیمقدمه. انگار سالها کار و جانکَندن، با یک برگهی امضاشده به پایان رسید. به آینه نگاه میکنی. ریشت کمی دراز شده است. چشمهایت پُفکرده است، نه از خواب. از خستگیای که هیچوقت اجازه نداشتی داشته باشی. میروی سمت آشپزخانه. کتری را روشن میکنی. از پنجره باران میریزد، بارانی کند، بیتاب، شبیه کسی که راه را بلد نیست و دنبال خودش میگردد. روی صندلی مینشینی. یادداشتهای روی در یخچال هنوز هستند: "شیر بگیر" "بیمه رو پیگیری کن" "تولد نوهت یادت نره" اما هیچکدام حالا به تو مربوط نیست. کارَت تمام شده است. حالا که کارَت نیست، تو هم نیستی؟ بیرون میزنی. با کاپشنی قدیمی، با شلواری که از تنهایی زیاد، چروک خورده است. کوچه خلوت است. چتر نداری. نم نمِ باران مهم نیست، خیس نمیشوی! به پارک قدیمی میرسی. نیمکتی هست که همیشه در وقتِ ناهار، نان و پنیرت را آنجا میخوردی. حالا خالیست. و تو هم خالیتر از آن. مینشینی. به روبهرو خیره میشوی. و در ذهن، خودت را صدا میزنی: - هی... تو کی هستی؟ اما جوابی نمیشنوی. باران روی شانههایت مینشیند. کسی از کنارت رد میشود. دختری جوان، با شالی بنفش، گوشی به گوش. صدایش را میشنوی. میگوید: دلت میخواهد دنبالش بروی و به او بگویی: " نه... ما هنوز میتونیم باشیم. هنوز بلدیم دوست داشته باشیم. بلدیم صبر کنیم. بلدیم گوش بدیم. مگه اینا کمه؟" اما هیچ نمیگویی. قدمهایت تو رو به جایی میبرند که سالها بود نرفته بودی. کوچهای باریک. با پنجرههایی پر از لباسهای خیس آویزان شده. خانهی مادرت. همانجا که نوجوان بودی. همانجا که اولین بار گریه کردی بیاینکه کسی بفهمد. جلوی در میایستی. درِ آهنی پوسیدهست. همهچیزش کوچکتر از خاطرات است. ولی تو هنوز بوی آن نان سنگک صبحهای جمعه را حس میکنی. همسایهی قدیمی تان تو را میبیند. با تعجب میگوید: "شما همونی نیستی که… پسرِ خانوم خضرا؟ همون که میگفتنن، مهندس شده بود؟" تو سری تکان میدهی. لبخند میزنی. اما دلت میخواهد بگویی: "مهندس بودم. الان فقط یه آدم معمولیم که نمیدونه با زندگیش چیکار کنه." برمیگردی. قدمهایت سنگین است. باران بند نمیآید. چهرهات را در ویترین مغازه بین راه می بینی. لحظهای میایستی. اما خودت رو نمیشناسی. صورتت، مال تو نیست. شبیه کسیست که از خودش دور شده است. کسی که تنها مانده است. و درست همان لحظه، صدایی میشنوی. صدای پسربچهای که از آنطرف خیابان داد میزند: "بابا... وایسا!" برمیگردی. پدری دست پسرش را گرفته است. میخندد. میگوید: "نترس، همینجام!" و تو، اشک توی چشمهایت جمع میشود. برای پسر خودت، که حالا پدر شده است. برای لحظهای که تو هم همین جمله را گفته بودی. برای هزار باری که گفتی: "همینجام." اما حالا چه کسی هست که به تو بگوید؟ چه کسی هست که وقتی گم میشوی در این هیچستان، صدایت بزند؟ بگوید: «همینجام... نترس.» دلت تنگ شده است برای این تک جمله. برمیگردی خانه. باران هنوز ادامه دارد. لباسهای خیس خیس ات را درمیآوری. چراغ آشپزخانه را روشن میکنی. کتابی را از قفسه بیرون میکشی. همان که همیشه دلت میخواست بخوانی و هیچوقت فرصت نمیشد. مینشینی. چای میریزی. نفس عمیق میکشی. نه، شاید تو هنوز هم هستی. شاید فقط باید از نو شروع کنی. شاید تعریفِ "مفید بودن" فرق کرده است. و شاید همین لحظه، همین چای، همین کتاب، همین بارانِ پشت پنجره، یعنی "بودن". و تو، در خودت صدایی میشنوی. صدای کسی که آرام، ولی محکم میگوید: "من اینجام. خودمم. هنوزم هستم." 🕊 نسرین ـ مانا ـ خوشکیش/رشت ـ بهار73 🕊 
 
 برچسبها: پدر, بازنشستگی, تنهایی, گرانی  [ پنجشنبه یکم آبان ۱۴۰۴ ]  [  ]  [ مانا ] 
[  ]  
 | 
|
| [قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |