واژه‌های ناتمام
واژه‌هایی از دل قصه‌ها و شعرها، ناتمام اما ماندگار… 

دیگر بس است.
سال‌هاست صدای‌شان روی اعصابم قدم می‌زند.
کفش‌های بی‌ادب‌شان را بر روح و روان ما می‌کوبند و خیال می‌کنند خانه فقط برای خودشان است.
ساعت‌ها سر و صدا، دویدن، کوبیدن، ریختن آب، خنده‌های بلند و بی‌فکر
انگار نه انگار زیر این سقف هم انسانی زندگی می‌کند که آرامش می‌خواهد، نه شکنجه‌ی روزانه.

به احترام همسایگی سکوت کردیم، به امید درک، به خیال انسانیت
اما بعضی‌ها انگار از آزار دیگران لذت می‌برند، انگار اخلاق در ذهن‌شان خاموش شده.
مشکل از دیوارها نیست، از طرز فکرهایی‌ست که وجدان را از زندگی حذف کرده‌اند.
همسایه نیستند، آزاری‌اند که لباس انسان پوشیده.

ما خسته‌ایم، از شب‌هایی که صدایشان تا سحر در گوش‌مان می‌پیچد.
از روزهایی که صدای آب‌ریختن‌شان تپش قلب‌مان را زیاد می‌کند.
از اینکه ادب را فریاد بزنیم و باز نشنوند.
خسته‌ایم از بی‌احترامیِ بی‌پایان‌شان و از خودمان که هنوز امید داریم آدم شوند.

دیگر به جای دعا برای آرامش، فقط آرزو می‌کنم یک شب، فقط یک شب، سقف بالای سرمان ساکت بماند تا یادمان بیاید سکوت چه نعمتی بود که از ما دزدیدند.

🕊 نسرین ـ مانا ـ خوش‌کیش 🕊



برچسب‌ها: سکوت, آرامش, همسایه, آزار صوتی
[ سه شنبه بیست و نهم مهر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

لینک های ویژه
امکانات وب
image
💡 جمله انگیزشی امروز:

در حال بارگذاری...