|
واژههای ناتمام واژههایی از دل قصهها و شعرها، ناتمام اما ماندگار…
|
قسمت سوم: نیکی نفس عمیقی کشید. صدای قلبش حالا تنها صدایی بود که در آن سکوت سنگین میپیچید. نور چراغقوه قطع شده بود، اما نوشته روی دیوار هنوز میدرخشید: "قاب آخر رو برگردون." به دیوار پشتی اتاق نزدیک شد. قابها همه وارونه بودند، به جز یکیـ همان که تصویر کودکیاش در آن بود. اما پشت همه، یک قاب بزرگتر پنهان بود. قاب چوبی و سیاهی که گَرد و غبار رویش جا خوش کرده بود. دست لرزانش را جلو برد. قاب را گرفت و آرام چرخاند... نفس در سینهاش حبس شد. درون قاب، تصویری نبود. بلکه آیینهای بود با انعکاسی کج و موجدار. اما در آن آیینه، خودش را تنها نمیدید. مردی پشت سرش ایستاده بود. همان مرد. با چهرهای تار، اما آشنا. مرد لب زد. صدایی نشنید، اما مفهوم زدن را متوجه شد: "حقیقتو انتخاب کردی. حالا نوبتشه وارد بشی." ناگهان آیینه به لرزش افتاد. نیکی عقب رفت اما دیر بود. نوری پیچید، همهچیز در مه فرو رفت. وقتی دوباره چشم باز کرد، خودش را در راهرویی دید که با قابعکسهای قدیمی احاطه شده بود. اما اینبار، عکسها زنده بودند. در یکی، مادرش گریه میکرد. در دیگری، پدربزرگش در حال نوشتن بود. در دیگری، خودِ نیکی کودکانه میخندید، اما چشمانش ترسیده بود. صدایی از انتهای راهرو آمد. مرد ایستاده بود. نیکی جلو رفت. گفت: "تو کی هستی؟" مرد گفت: "من اون چیزیام که ازت پنهان کردن. من حافظهی فراموششدهی توام. وقتی بچه بودی، یه شب حقیقت رو دیدیـ ولی ازت گرفتن. من نگهش داشتم." نیکی زمزمه کرد: "چرا؟ چرا همهی اینا...؟" مرد پاسخ داد: "چون خانوادهت از راز عکسها میترسیدن. از اینکه ببینی چه کارهایی کردن... که چی رو پنهون کردن..." مرد دست دراز کرد. "الان وقتشه برگردی. ولی وقتی برگشتی، دیگه نمیتونی مثل قبل باشی. هر عکسی که ببینی، گذشتهشو خواهی دید. و شاید نتونی ازش بگذری." نیکی تردید کرد. اما دست مرد را گرفت.
🕊 نسرین ـ مانا ـ خوشکیش 🕊 برچسبها: داستان دنباله دار, قابهای حافظه, گذشته پنهان, ذهنهای خالی [ یکشنبه شانزدهم آذر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
|
|
| [قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |