|
واژههای ناتمام واژههایی از دل قصهها و شعرها، ناتمام اما ماندگار…
|
قسمت 3: سکوتی که حکم شد صبحِ جلسه دوم دادگاه، هوا بوی سردی میداد؛ همان سردیِ اتاقهای اداری و راهروهای طولانی که انگار هر قدم آدم را از خودش دورتر میکند. سِوْدا را از پشت دری آهنی بیرون آوردند؛ با همان روسری رنگپریده، با همان چهره خسته، و با همان دستهایی که حتی برای دفاع از خودش لرز نداشت. پاهایش آرام روی زمین کشیده میشد؛ نه از ضعف، بلکه از اینکه امیدی برای برداشتن محکمِ قدمهایش نمانده بود. در راهرو، چند زن و مرد ایستاده بودند و آهسته حرف میزدند. هرکدامشان چیزی درباره پرونده میدانستند، یا فکر میکردند میدانند. یکی گفت: ـ خُب هرچی باشه، قتل کرده. دیگری گفت: ـ ولی میگن اون مردِ آدم سالمی نبوده. و نفر دیگر با صدای پایینتر گفت: ـ اینا که مهم نیست، الان قاتله. سِوْدا این صحبتهای در گوشی را شنید، اما هیچچیز در صورتش تکان نخورد. انگار ذهنش دیگر توان بهخاطر سپردن قضاوتهای مردم را نداشت. تنها چیزی که میخواست، یک لحظه نفس کشیدن بیدرد بود؛ حتی اگر کوتاه. وقتی وارد سالن شد، قاضی سرگرم ورق زدن پرونده بود. پروندهای که بیشتر از آنکه روایت حقیقت باشد، پر از گزارشهایی بود که آدمهایی نوشتند که هیچکدام لحظه حادثه را ندیده بودند؛ آدمهایی که هیچکدام دستهای لرزان سِوْدا را آن لحظه لمس نکرده بودند. فقط گزارش، امضا، تاریخ، و کلمات خشک. سِوْدا نشست. وکیل تسخیریاش با لحنی سرد گفت: ـ هرچه میخواهی بگو، اما مختصر. مختصر… کدام بخش زندگیاش مختصر بود؟ از کودکی فقر؟ از بیپدری؟ از مادری که برای زنده ماندن جنگید؟ از روزهایی که با کارگری مدرسهاش را ادامه داد؟ از نگاههای سنگینی که همیشه میگفتند " تو کمتری" ؟ از لحظهای که مجبور بود در خانهای کار کند که بوی سایه میداد؟ اگر قرار بود مختصر بگوید، شاید باید میگفت: ـ من فقط خواستم زنده بمانم. اما کسی دنبال این جمله نبود. قاضی سرش را بلند کرد و با لحن خشک پرسید : ـ خانم… حرفی برای آخرین دفاع دارید؟ آخرین دفاع… واژهای که سِوْدا را برای لحظهای از نفس انداخت، اما او ایستاد. صدایش آرام بود، لرزان نبود. ـ من… من قصد کشتن کسی رو نداشتم. فقط… ترسیدم. خیلی ترسیدم. من… فقط خواستم از خودم محافظت کنم. من کاری نکردم که بخوام پنهانش کنم. من… من تنها بودم. سالن در سکوت فرو رفت. اما سکوتی که مهربان نبود؛ سکوتی که هیچ جایی برای شنیدهشدن نداشت. قاضی چیزی نگفت، فقط نگاه کوتاهی کرد؛ همان نگاهی که بیشتر از هر حرفی معنایش را میرساند. نگاه قاضی شبیه نگاه آدمی بود که نتیجه را قبل از شروع جلسه گرفته است. وقتی جلسه پایان یافت، سِوْدا را دوباره از سالن بیرون بردند. در راهرو، زن میانسالی که دختر جوانی همراهش بود، زیر لب گفت: ـ طفلی… نگاه کن چقدر کوچیکه. اما حتی او هم چیزی بیشتر از یک آه نگفت؛ هیچکس جلو نرفت، هیچکس حرفی نزد، هیچکس نپرسید " چه شد؟" . ظهر همان روز، رأی صادر شد. یک برگه. چند خط. چند واژه. و بعد تمام. " حکم قصاص…" وکیل تسخیری با بیتفاوتی گفت: ـ تجدیدنظر هم شاید نتیجه زیادی نداشته باشه… پرونده از اول بد بسته شده. بعد شانه بالا انداخت و رفت. انگار درباره کسی حرف میزد که زنده یا مردهاش فرقی نمیکرد. وقتی مأمور برگه را برای امضا جلوی سِوْدا گذاشت، انگشتانش برای اولین بار واقعاً لرزیدند؛ نه از ترس مرگ، بلکه از ترس اینکه تمام تلاشهایش برای زندهماندن، حتی یک نفر را قانع نکرده بود. سِوْدا برگه را امضا کرد. بدون خم شدن قامتش. در روزهای بعد، زندان برایش تبدیل شد به جایی که آدمهای مختلف با قصههای مختلف دور هم جمع بودند؛ اما تنها کسی که قصهاش تا عمق استخوان آدم را میسوزاند، قصه خودش بود. هر شب با چشمهای باز سقف سرد را نگاه میکرد. گاهی در سکوتِ شب به خودش میگفت: ـ شاید اگر یک نفر… فقط یک نفر… حرفم رو باور میکرد… شاید امروز اینجا نبودم. اما هیچکس نبود. حتی مادرش، که زیر بار فشار و نگاهها و حرفها، دیگر رمقی برای دفاع از او نداشت. او هر بار که میآمد، فقط دست دخترش را میگرفت و زیر لب میگفت: ـ الهی بمیرم… الهی بمیرم… سِوْدا همیشه آرام جواب میداد: ـ تو تقصیری نداری، مادر… آخرین شب، هوا عجیب ساکت بود. صدای قدمها در راهروها کش میآمد و مینشست روی دلش. سحر هنوز از دل آسمان بیرون نزده بود که صدای درِ آهنی کوبیده شد. صدایی خشک، شبیه ضربهای که آدم را از خواب نمیپراند، بلکه از زندگی پرت میکند بیرون. نگهبان، بیاحساس، اسمش را صدا زد: ـ سِوْدا . آماده شو. سِوْدا چشمانش را باز کرد و مکثی کوتاه کرد. نه از ترس، نه از بیخبری، از اینکه نمیدانست دیگر چه چیزی برای گرفتن دارد، یا چه چیزی را هنوز از دست نداده. پتوی نازک را کنار زد و پاهایش را روی زمین سرد گذاشت. سرمای کفپوش مثل این بود که انگار کسی یادش آورده باشد:" آخر خط است". سلول خالی بود؛ جز سایۀ او چیزی تکان نمیخورد. دستی به دیوار کشید. همیشه همین کار را میکرد، هر وقت میخواست مطمئن شود هنوز وجود دارد. میگفت اگر دیوار سردیاش را پس بدهد یعنی هنوز زنده است. دیوار مثل هر روز سرد بود. نگهبان گفت: ـ وقت داریم، ولی زیاد نه. سِوْدا چیزی نگفت. چادر خاکستریاش را پوشید و به راه افتاد. در راهروهایی که مثل شکم بستۀ یک هیولا بود، قدمهایش بیصدا پیش میرفت. از پشت پنجرۀ کوچک، آسمان هنوز خاکستری بود. آن قدر به این رنگ عادت کرده بود که به خاطر نمیآورد آخرین روزی که آسمانِ آبی را دیده بود کی بود؛ شاید همان روزی که دوید سمت ادارۀ کار تا حقوق عقبافتادهاش را بگیرد… شاید همان روزی که همه چیز شروع شد؛ یا بهتر بگویم همان روزی که همه چیز تمام شد. از اتاق کوچکی عبورش دادند؛ یک میز فلزی، دو لیوان چای سرد، و مردی که قلم به دست منتظر بود. پرسید: ـ وصیتنامه مینویسی؟ سِوْدا گفت: ـ وصیت کنم به کی؟ مرد شانه بالا انداخت. ـ معمولاً یه چیزی مینویسن. حرفی… خواستهای… سِوْدا بیحرکت ماند. بعد آرام گفت: ـ نه. چیزی ندارم. مرد سرش را پایین انداخت. شاید عادت داشت. شاید این سکوت برایش فقط یکی از صدها سکوتی بود که هر روز امضا میکرد. برگه را کنار زد. ـ باشه. سِوْدا را از اتاق بیرون بردند، در ذهنش فقط یک تصویر دوباره و دوباره میچرخید؛"دستهای لرزانش روی پارچهای که میدوخت؛ رجها که کج شده بودند؛ مدیری که فریاد زد: " ـ دختر، مردم کارشونو میخوان، کجا سیر میکنی؟ چطور شد که همان مردـ همان صدایی که برای دنیا چیزی نبود جز یک "رئیس معمولی"ـ زندگیاش را به آتش کشید و صدای او را خاموش کرد؟ چطور شد که او کشت؟ چطور شد که هیچکس نپرسید چرا؟ ** وقتی وارد اتاق آخر شد، یک میز بود و چند صندلی. سه مرد پشت میز. حکم دستشان بود. او نگاهش را آرام بلند کرد. مرد اول مکث کرد. انگار برای یک لحظه وجدانش چیزی گفت، اما زود خودش را جمع کرد. سِوْدا لبخند کوتاهی زد. مرد دوم گفت: سِوْدا گفت: سومین مرد گفت: سِوْدا چشم بست. لحظهها مثل تکههای پارچهای پاره از ذهنش رد شدند. آن دستهای کثیف. آن نفس نزدیک. آن " نه" هایی که انگار از دیوار برمیگشت. و بعد… ضربهای که بیشتر از "کشتن" ، شبیه " نجات دادن" بود. او خودش را نجات داد. جسمش را. روحش را. هرچند جامعه برای چنین نجاتی، جایی برای دفاع نگذاشته بود. آرام گفت: ـ بله. من زدمش. ولی… هیچکس ندید… هیچکس نخواست ببینه… هیچکس گوش نکرد… مرد اول بریده گفت: ـ سِوْدا … وقت… سِوْدا حرفش را قطع نکرد. فقط ادامه داد. ـ زندگی من از لحظهای خراب نشد که چاقو رو زدم. از روزی خراب شد که هیچوقت صدایم شنیده نشد. از روزی که هر چی میدوختم، رجها باز کج میشدن چون دستم از ترس میلرزید. از روزی که هر بار وارد اتاقش میشدم، دنیا برایم تار میشد. از روزی که امیدم رو بریدن… مثل نخ اضافۀ لباس... از روزی که آدم بودنم براتون مهم نبود. مگه نه؟ اینجا بود که سکوتی بلند همهچیز را پوشاند. سه مرد هیچ نگفتند. نه از سنگدلی ـ از اینکه حرفهای او برای سیستم، "مدرک" نبود. درد قابل ثبت رسمی نبود. ترس سند نداشت. مرد سوم آه کوتاهی کشید. ـ دوستان وقت تمومه. ** او را به حیاط بردند.هوا هنوز روشن نشده بود. سکوت، مثل پتوی ضخیم روی همهچیز افتاده بود. ناگهان صدای اذان سکوت حیاط را در هم شکست و در فضا پیچید.چند نفر ایستاده بودند؛ نه با نفرت، نه با همدردیـ فقط برای انجام کار. سِوْدا ایستاد. نگاهش را بالا گرفت. آسمان، رنگ پارچۀ خامی بود که هنوز رویش چیزی دوخته نشده باشد. نگهبان پرسید: سِوْدا لبهایش را کمی لرزاند، اما نه از ترس. از اینکه آخرین جملهاش شبیه یک التماس نباشد. ـ من… فقط میخواستم یک نفر…یک نفر…بپرسه چهقدر از آن مرد ترسیده بودم؟! ـ سکوت سنگین شد. هیچکس چیزی نگفت. و همین سکوت، سکوتی که حکم شد، آخرین رجِ نابرابر زندگی سِوْدا شد. ** آن روز، در گزارشها فقط یک جمله ثبت شد: نه از ترسش گفتند، نه از لرزش دستانش، نه از بیصداییاش، نه از دنیایی که گوشهایش را بسته بود. اما روزی در دهان مردم میچرخید: و اینگونه، سِوْدا رفت… ** وقتی همهچیز تمام شد، مأمور قدیمی زندان نگفت دختر چه کشید، نگفت چه شد، فقط آهی کشید و به همکارش گفت: ـ بچه بود… فقط بچه… اما این جمله هم در همان راهروی سرد ماند. هیچکس آن را نشنید. زندگی همانطور ادامه داشت. مردم رفتند، برگشتند، خرید کردند، کار کردند، حرف زدند، خندیدند، بحث کردند. دنیا برای کسی که شنیده نشده بود، حتی یک لحظه مکث نکرد. و سِوْدا … تمام رجهای نابرابرِ زندگیِ آخرینش را هم تنها تحمل کرد. نه چون مقصر بود، بلکه چون هیچکس نخواست بشنود. 🕊 نسرین ـ مانا ـ خوشکیش 🕊 برچسبها: دخترِ بیصدا, بیعدالتیِ پنهان, خشونتِ خانگی, سکوت سرد [ یکشنبه دوم آذر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
قسمت 2: خانهای که بوی سایه میداد صبح بازداشت مثل یک کابوس طولانی در ذهن سِوْدا میچرخید؛ اما اینبار کابوسی نبود که با تکان خوردن بیدار شود. همهچیز واقعی بود؛ از بوی نمِ سلول گرفته تا نور زرد چراغهای راهرویی که انگار هیچوقت خاموش نمیشد. دنیا برای سِوْدا تبدیل شده بود به اتاقی سرد، نمور و دیوارهایی که انگار صدای هیچکس را برنمیگرداندند. او هنوز نمیفهمید چطور ممکن است از کارگاهی که عمری در آن کار کرده بود، سر از بازداشتگاه درآورد. در بازجویی اول، بیدلیل احساس میکرد چیزی در وجودش یخ زده است. نه از ترس، بلکه از این حسِ مبهم که کسی حرفش را نمیشنود، انگار زبانش صدایی ندارد. مأمور روبهرویش با بیصبری روی میز میکوبید و میگفت: ـ دخترجان، تو تنها کسی بودی که اونجا بود. میخوای بگی چی شد یا نه؟ سِوْدا هرچه تلاش کرد نفسش را جمع کند و حرفش را بزند، کلماتش مثل پارچههایی پارهپاره از دهانش میافتاد. ـ گفت فقط میخواست لباسها را تحویل بگیرد. گفت رئیس… گفت که او… اما جملهها نیمهکاره در گلویش گیر کرد. نه به خاطر گناهی که نداشت، بلکه به خاطر سنگینی نگاههایی که از همان لحظه اول او را مقصر میخواستند. بازجویی، جلسه پشت جلسه تکرار شد. هر بار سوالها یک چیز بود، اما انتظارها فرق میکرد. گویی همه منتظر بودند اعتراف کند؛ حتی اگر چیزی برای اعتراف وجود نداشت. در میان فشارها و نگاهها، تنها چیزی که سِوْدا داشت نفسنفسهای بریده خودش بود که مدام زیر بار بیعدالتی کمرمقتر میشد. وکیل تسخیری او"مردی با کتوشلواری گشاد و نگاهی که معلوم بود سالهاست بدون انگیزه کار میکند" پرونده را فقط یک بار ورق زد. گفت: ـ پروندهت سنگینه. بهتره همکاری کنی که حُکمِت سبکتر بشه. همکاری؟ یعنی چه؟ سِوْدا به نقطهای خیره شد و با صدایی که حتی خودش هم شنیدنش سخت بود گفت: ـ من کاری نکردم. من فقط… وکیل با عجله حرفش را برید: ـ اینارو تو جلسه نگو. نمیفهمن. برای نخستین بار بغضش شکست. فهمید هیچکس قرار نیست بجنگد برایش؛ هیچکس قرار نیست شنوای دردش باشد، حتی کسی که قانون گفته وظیفه دارد کمکش کند. در بیرون، کارگاه تبدیل شده بود به میدان جنگی از شایعات. زنهایی که سالها کنار دستش کار کرده بودند، حالا زیر لب میگفتند: ـ خدا میدونه چی بینشون بوده. عدهای میگفتند: ـ دختر آرومی هم نبود. حتماً یه چیزی بوده. عدهای دیگر با لحن قاطعتر نتیجه گرفتند: ـ هر کی اون موقع تنها پیش رئیس باشه، معلومه دنبال چی بوده. هیچکس به این فکر نکرد که شاید واقعیت چیز دیگری باشد. شاید دختر فقط برای گرفتن دستمزد عقبافتادهاش مانده باشد. همه که شنیده بودند رئیس صدایش زده بود برود اتاقش، شاید رئیس همان کسی بوده که سالها از ترسش سکوت کرده بود. شاید… ولی مردم وقتِ فکر کردن نداشتند؛ قضاوت همیشه سادهتر بود. در این میان یحیی، پسر همسایه، تنها کسی بود که باور نمیکرد سِوْدا قاتل باشد. او مثل سایه دَمِ بازداشتگاه میپلکید؛ گاهی چند دقیقه، گاهی چند ساعت. دستهایش از اضطراب یخ میکرد اما پایش از آنجا کند نمیشد. وقتی اجازه ملاقات ندادند، دلش ریخت. چیزی درونش میگفت اگر دیر بجنبد، همهچیز دیر میشود. او سعی کرد با کارگران ارتباط برقرار کند، اما همهشان میترسیدند حرف بزنند. یکی آهسته گفت: ـ ما نمیتونیم شهادت بدیم. ما خانواده داریم. تازه… رئیس آدم گردنکلفتی بود. این دختر… حالا دیگه کاری ازش ساخته نیست. تصویر این جمله روی صورت یحیی نشست: ـ حالا دیگه کاری ازش ساخته نیست. انگار پذیرفته بودند دختر بیگناه است، اما بیارزشتر از آن بود که برایش ریسک کنند. در جریان دادگاه، سالن کوچک و شلوغ شده بود. خانواده رئیس، مردانی عصبانی با چهرههای درهم، ردیف جلو نشسته بودند. مادر رئیس که سیاهپوش بود، با نگاهی پر از کینه به سِوْدا خیره شد. نگاههایی که اگر قانون اجازه میداد، همانجا حکم را اجرا میکرد. سِوْدا ، لاغرتر و رنگپریدهتر از همیشه، کت نازک خاکیرنگی پوشیده بود که آستینش کمی گشاد بود. دستهایش میلرزید، اما سعی میکرد خودش را جمع کند. وقتی قاضی از او پرسید: ـ آیا قتل را قبول داری؟ سِوْدا فقط سرش را به چپ و راست تکان داد. قاضی باز سئوال پرسید: ـ آیا تو قتل را قبول داری؟ گفت: ـ نه. من فقط… من فقط خواستم از اون اتاق بیام بیرون. صدای زمزمهای در سالن پیچید. قاضی دوباره پرسید: ـ اون شب رئیس چهکاری با تو داشت؟ سِوْدا مکث کرد. به دستهایش نگاه کرد. انگار میترسید نامی از آزار ببرد. سالها ترسیدن، سالها سکوت کردن، تبدیلش کرده بود به آدمی که حتی حقیقت زندگی خودش را هم بلند نمی توانست بگوید.گفت: ـ من… نمیدونم. نمیدونم چی شد. قاضی با بیصبری گفت: ـ اگر نگویی، مدارک علیهِت حرف میزنند. اما چه مدارکی؟ یک چاقوی کارگاه که همه به آن دسترسی داشتند. چند لکه خون روی لباسش وقتی رئیس زمین خورده بود و جمله یک شاهد که گفته بود "صدای دعوا شنیده." همین. همینها کافی بود تا تصویر یک قاتل بیرحم نقش ببندد. یحیی در انتهای سالن نشسته بود. مشتهایش گره خورده بود و نگاهش بین قاضی و سِوْدا میچرخید. هر بار که سِوْدا تلاش میکرد جملهای را کامل کند و نمیتوانست، چیزی در یحیی فرو میریخت. او میدانست سِوْدا نه اهل دروغ بود، نه دعوا، نه خشم. اما داستان دادگاه جایی برای این شناختها نداشت. در پایان جلسه، قاضی با لحن رسمی و سرد گفت: ـ با توجه به شواهد موجود و عدم دفاع مؤثر، متهم به قصاص محکوم میشود. سالن ساکت شد. انگار همه از قبل همین را انتظار داشتند. سِوْدا یک لحظه سرش را بالا آورد. به چهره آدمهایی نگاه کرد که ثانیهای پیش سرنوشتش را تعیین کردند. هیچکدام چشمشان را به چشم او ندوختند؛ گویی نبودنش برای کسی مهم نبود. در آن لحظه، احساس نکرد که محکوم شده؛ احساس کرد که نادیده گرفته شده. این درد، از هر حکمی تلختر بود. یحیی اما خوب دید که لحظهای کوتاه، انگار نفس سِوْدا ایستاد. انگار دنیا از پشت شیشهای یخزده عبور کرد. او بلند شد، اما نگهبانها سد شدند. گفت: ـ اشتباهه! این حکم اشتباهه! گوش کنید، سِوْدا … اما صدایش در میان همهمه سالن گم شد. شب، زندان سردتر بود. سِوْدا روی پتو نشست و زانوهایش را بغل کرد. برای اولین بار، گریهاش آرام و طولانی بود. نه از ترس اعدام، بلکه از اینکه حتی با گفتن حقیقت هم هیچ چیز تغییر نمیکرد. او فهمید که در این جهان، بعضی انسانها هرچقدر هم بیگناه باشند، باز هم صدایشان به جایی نمیرسد. انگار حقِ شنیدهشدن هم سهمی است که تنها به بعضیها داده شده است. و آن شب، سِوْدا آرام زیر لب گفت: ـ من فقط میخواستم کار کنم… کسی نشنید. ادامه دارد... 🕊 نسرین ـ مانا ـ خوشکیش 🕊 برچسبها: دخترِ بیصدا, بیعدالتیِ پنهان, خشونتِ خانگی, سکوت سرد [ شنبه یکم آذر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
قسمت 1: آنسوی سکوتِ صبحِ سرد باد سرد از لای درزهای پنجرهی چوبی اتاق میگذشت و به گوشههای پتو میچسبید. هوا هنوز روشن نشده بود و چراغِ کمجانِ کوچه از پشت شیشهی مات، لکهای زرد روی دیوار میانداخت. سِوْدا از همان پشت تاریکی چشم باز کرد؛ نه از خواب پریده بود، نه رؤیا دیده بود، فقط جسمی که سالها زیر بار بیمهری کج شده بود، نمیگذاشت او عمیق بخوابد. مثل همیشه با همان حسِ تهنشینشدهی غم، نفس آرامی کشید و نشست. مادر کنار بخاری نفتی، به پهلو افتاده بود. زمستانها نفسش کوتاهتر میشد و سرفههایش تیزتر. سِوْدا چادر گلدار مادر را روی شانهاش مرتب کرد. ـ مامان… بیداری؟ پیرزن پلک نزد؛ اما سِوْدا میدانست صدای او مثل نسیمی از کنار گوشش رد میشود. دختر آرام از اتاق بیرون رفت، چراغ کوچک آشپزخانه را روشن کرد، و ظرفهای دیشب را کنار گذاشت. خانهشان کوچک بود و ساکت. ساکت از آن مدل سکوتهایی که آدم را از پا درنمیآورد، اما ته دلش را خراش میدهد؛ انگار چیزی در این خانه هست که قرار نیست هیچوقت بهتر شود. سِوْدا به ساعت نگاه کرد: پنجونیم صبح. مثل هر روز باید زودتر میرفت کارگاه تا قبل از آمدن بقیه، سفارشهای عقبمانده را جلو ببرد. اگر دیر میرسید، رئیس با آن نگاه سردش، انگار که نگاهش را از بالا تا پایین وزن میکرد، به او طعنه میزد: ـ دختر، مردم کارشونو میخواهند، کجا سِیر میکنی؟ سِوْدا همیشه سرش را پایین میانداخت و چیزی نمیگفت. زنها در کارگاه میگفتند رئیس "آدم خشکی" است. اما سِوْدا میدانست نگاهش چیزی فراتر از خشکی ساده بود… نگاهی که آدم را میشکست، قبل از آنکه حتی دستش به او برسد.
کوچه مثل همیشه تاریک بود. جلوی نانوایی هنوز کسی نبود. برفِ دیشب روی لبهی دیوارها، نازک نشسته بود. سِوْدا قدمهایش را سریعتر کرد؛ سرمای پاییز در شمال مثل یک چیز غمگین بود، نه مثل زمستانهای دیگر جاها. اینجا هوا آدم را توی خودش فرو میبرد، چیزهایی را که نمیخواستی یاد بیاوری، میآورد بالا. به کارگاه که رسید، هوا کمی روشن شده بود. درِ فلزی را با زحمت باز کرد و داخل رفت. صدای چرخخیاطیهای خاموش و بوی پارچهی نو توی فضا پیچیده بود. سِوْدا به سمت میز خودش رفت، سوزنها و قرقرهها را مرتب کرد و پارچهی آبیرنگ را روی میز پهن کرد. انگشتانش از سردی میلرزیدند، اما وقتی کار میکرد، لرزها آرام میشدند؛ شاید چون کار، تنها چیزی بود که دنیا با او دشمنی نداشت. رئیس کمی بعد وارد شد. قدمهایی سنگین، بوی تند ادکلن، و همیشه بدون سلام. فقط گفت: ـ همون مانتوی مشکی رو تا ظهر میخوام. مشتری پولدار داره. خرابش نکنی. سِوْدا آهسته گفت: ـ چشم... اما رئیس مکث کرد، نزدیکتر شد. آنقدر نزدیک که نفسش به گردن سِوْدا خورد. ـ چرا وضعت اینقدر خرابه دختر؟ آدم از اینهمه ساکتبودنت حرصش میگیره. سِوْدا سعی کرد عقب برود، اما پشتش میزی بود که جلوی عقب رفتنش را میگرفت. ـ من… فقط مشغول کارم. چیزی نیست. رئیس لبخندی زد، لبخندی که از آن لبخندهای معمولی نبود. ـ از این دختر ساکتبودن استفاده میکنی، نه؟ فکر میکنی نمیفهمم؟ سِوْدا سرش را پایین انداخت. قلبش تند میزد، اما چیزی نگفت. رئیس دستش را جلو آورد… که ناگهان در کارگاه باز شد و بقیه کارگرها وارد شدند. رئیس دستش را پس کشید، صاف ایستاد، و با صدایی جدی گفت: ـ کار زیاد داریم. از همین حالا شروع کنید. سِوْدا نفسش را آرام بیرون داد. چیزی نگفت. هیچوقت نمیگفت. ظهر که شد، همه داشتند ناهار میخوردند، اما سِوْدا گوشهی کارگاه نشسته بود و لقمهاش را آرام میجوید. بقیه حرف میزدند، میخندیدند، ولی او در سکوت خودش غرق شده بود. یکی از زنها گفت: ـ سِوْدا ، چرا همیشه تنهایی؟ بیا پیش ما. رئیس ناگهان از اتاقش بیرون آمد. ـ سِوْدا ! بیا کارت دارم. زنها لحظهای ساکت شدند. سِوْدا از جایش بلند شد، لقمهاش را قورت داد و وارد اتاق رئیس شد. در هنوز بسته نشده بود که صدای خشمگین رئیس آمد: ـ اینچه کاریه کردی؟ این دوخت غلطه! سِوْدا دستپاچه شد: ـ قربان… ببخشید، میدوزم دوباره ـ نه! نمیفهمی! با این مشتری نمیشه شوخی کرد! صدای چیزی که محکم به زمین خورد، کارگاه را پر کرد. زنها بهم نگاه کردند. نفسشان در سینه حبس ماند. سِوْدا سعی کرد توضیح بدهد، ولی رئیس فریاد زد: ـ اگه فکر میکنی با گریه و مظلومبازی میتونی از زیر کار در بری، اشتباه کردی! و لحظهای بعد، سکوت. سکوتی سنگین. زنها از پشت در میشنیدند نفسهای بریدهی رئیس، اما صدای سِوْدا نمیآمد. و بعد… صدای سقوط. چیزی به زمین خورد. یا شاید کسی. وقتی زنها دویدند، اول اتاق را دیدند که بههم ریخته بود… و بعد رئیس را، افتاده پایین پلههای باریک پشت اتاق. گردنش زاویهی غریبی داشت. چشمهایش باز مانده بود. و کنار پلهها… سِوْدا . نشسته، بیحرکت، نفسزنان، چادرش خاکی، دستانش لرزان. چهرهاش مثل کسی بود که از زمان جا مانده باشد. زنها جیغ زدند. یکی گفت: ـ یا خدا! رئیس مُرد؟! دیگری: ـ سِوْدا … تو… تو چی کار کردی؟ دو ربع ساعت بعد، پلیس رسید. هیچکس منتظر توضیح نشد. افسری گفت: ـ صحنه واضحه. درگیری شده… پرت شده پایین. قاتل هم این دختره. سِوْدا فقط گفت: ـ نه… من… من نکردم… ولی صدایش زیر گریهها و شلوغی گم شد. هیچکس نپرسید چه شده. هیچکس حتی نگاه نکرد که روی دستانش خون رئیس نیست. هیچکس نفهمید آن نگاه ترسیدهای که در چشمهای سِوْدا مانده بود، نگاه یک قاتل نیست… نگاه یک آدم زخمی است. او را بردند. با همان چادر خاکی، با همان دستهای لرزان. در کارگاه، همه فقط نگاه میکردند. هیچکس جلو نرفت. هیچکس نگفت ـ شاید بیگناهه. وقتی ماشین پلیس حرکت کرد، تنها کسی که هنوز در کوچه ایستاده بود، یحیی بود. پسر همسایهی آرام، آنکه همیشه از دور حواسش به سِوْدا بود. یحیی لحظهیی به چشمهای او نگاه کرد. در چشمان سِوْدا هیچ چیزی نبود… نه اشک، نه خشم، نه حتی ترس. فقط یک جملهی نگفته: ـ به خدا… من فقط دفاع کردم… فقط نمیخواستم دوباره نزدیک بیاد… اما دنیا آنقدر شلوغ بود و آدمها آنقدر عجله داشتند برای قضاوت، که هیچکس صدایش را نشنید.
ادامه دارد... 🕊 نسرین ـ مانا ـ خوشکیش 🕊 برچسبها: دخترِ بیصدا, بیعدالتیِ پنهان, خشونتِ خانگی, سکوت سرد [ پنجشنبه بیست و نهم آبان ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
|
|
| [قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |