|
واژههای ناتمام واژههایی از دل قصهها و شعرها، ناتمام اما ماندگار…
|
قسمت اول: آینهها دروغ نمیگویند خانهی مادربزرگ بعد از سالها باز شده بود. بوی چوب نمخورده، هوا را سنگین کرده بود. نورِ عصرگاهی از لای پردههای خاکخورده رد میشد و بر کف اتاق نقش اشباحی قدیمی میانداخت. نیکی، با کنجکاوی کودکانهای که هیچوقت درونش خاموش نشده بود، در اتاقها پرسه میزد. روی طاقچهی آجری، قاب عکس سیاهوسپیدی بود. مردی با سبیلهای نازک و لبخندی که انگار به چیزی در بیرون قاب فکر میکرد. بار اول که نگاهش کرد، چیزی در چشمانش لرزید. او قاب را برداشت. پشت آن، یک کاغذ کوچک چسبیده بود. با خطی قدیمی نوشته شده بود: "اگر او را دیدی، فرار نکن. حرفش را بشنو." همان شب، صدای افتادن چیزی از زیر پلهها آمد. چراغقوه را برداشت. درِ کوچک چوبی با قفلی زنگزده باز شد، مثل دهانی که سالها فریاد نزده، داخل صندوقی چوبی. وقتی بازش کرد، عکس دیگری پیدا کرد: همان مرد، اینبار با چشمانی باز و زل زده، مستقیم در دوربین. اما اینبار، فرق دیگری داشت: پشتسر مرد، انعکاس نیکی در آینهای کدر دیده میشد. همان لباسی که امشب پوشیده بود، همان نور چراغقوه... این عکس کی گرفته شده بود؟ سینهاش سنگین شد. ناگهان، صدایی آرام در گوشش نجوا کرد: "پس بالاخره برگشتی..." نفسش را حبس کرد. اتاق سردتر از چند لحظه پیش شده بود. نجوا باز در گوشش پیچید: "برگشتی... بالاخره..." اما صدایی نبود. مثل یک فکر بود که از جایی، بیرون از خودش آمده باشد. آرام به قاب عکس نگاه کرد. دوباره. چشمهای مرد حالا انگار دقیقتر شده بودند. یا شاید ذهنش بازی درمیآورد؟ نگاهش را از عکس گرفت و به اطراف اتاق زیر پلهها دوخت. یک جعبهی فلزی هم آنجا بود. رنگش رفته بود و روی درش، با میخ، یک علامت حک شده بود: ترکیب دو مثلث که یک چشم در میانشان بود. جعبه را باز کرد. داخل آن، تعدادی نامهی کهنه، یک کلید کوچک و یک عکس دیگر بود؛ عکس یک دختر بچه، با لباسی شبیه لباسهای دهه ۳۰، در حال خندیدن کنار همان مرد. پشت عکس با خودنویس نوشته شده بود: "به نیکی، برای روزی که حقیقت را بخواند." دستهایش لرزیدند. "نیکی"؟ خودش؟ اما او در کودکی هرگز این مرد را ندیده بود. یا حداقل اینطور فکر میکرد. ناگهان حس کرد کسی پشت سرش ایستاده. برگشت. کسی نبود. ولی آینهی شکستهی گوشهی دیوار، تصویری را نشان میداد؛ مردی ایستاده پشت سر او، با همان چهرهی قاب عکس. لبخند نمیزد. نیکی چشمهایش را بست. شمرد تا پنج. باز کرد. مرد دیگر نبود. اما حالا قاب عکس روی زمین افتاده بود. شیشهاش شکسته بود. و عکس، برعکس شده بود. پشتش نوشتهای جدید بود. چیزی که قبلاً ندیده بود: "تو تنها کسی هستی که میتونه حقیقت رو کامل کنه. اما باید یادت بیاد." او به یاد آورد. شبی بارانی. صدای جیغی کوتاه. و یک مرد، پنهان میان تاریکی. صورتش واضح نبود. اماآن احساس، آشنا بود.
ادامه دراد ...
🕊 نسرین ـ مانا ـ خوشکیش 🕊 برچسبها: داستان دنباله دار, روح, گذشته پنهان, ذهنهای خالی [ پنجشنبه سیزدهم آذر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
|
|
| [قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |