| واژههای ناتمام  واژههایی از دل قصهها و شعرها، ناتمام اما ماندگار…  | جلوی در ایستاده بود. درِ قدیمی، سرد و بیجان، مثل کسی که دیگر حوصلهی شنیدن ندارد. چقدر کوبید، چقدر زمزمه کرد، چقدر اشک ریخت تا شاید صدایی از آنطرف بیاید... اما هیچ. فقط صدای قطرههایی که از لبهی بام چکید و به کف حیاط خورد. لبخند زد، اما آن لبخند، مثل لبخند کسی بود که دیگر امیدی ندارد. گفت: "شاید باید یاد بگیرم سکوت را هم دوست داشته باشم." و نشست کنار دیوار نمزده، در حالی که هنوز در دلش هزار سؤال بیپاسخ پیچ میخورد. سکوت، جوابش بود. جوابی که نه رد میکرد، نه قبول. فقط رها میکرد... 🕊 نسرین ـ مانا ـ خوشکیش 🕊 برچسبها: خدا, شکایت, سکوت, بی پناه  [ دوشنبه بیست و هشتم مهر ۱۴۰۴ ]  [  ]  [ مانا ] 
[  ]  | |
| [قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |