واژه‌های ناتمام
واژه‌هایی از دل قصه‌ها و شعرها، ناتمام اما ماندگار… 

قسمت 1: آن‌سوی سکوتِ صبحِ سرد

باد سرد از لای درزهای پنجره‌ی چوبی اتاق می‌گذشت و به گوشه‌های پتو می‌چسبید. هوا هنوز روشن نشده بود و چراغِ کم‌جانِ کوچه از پشت شیشه‌ی مات، لکه‌ای زرد روی دیوار می‌انداخت. سِوْدا از همان پشت تاریکی چشم باز کرد؛ نه از خواب پریده بود، نه رؤیا دیده بود، فقط جسمی که سال‌ها زیر بار بی‌مهری کج شده بود، نمی‌گذاشت او عمیق بخوابد. مثل همیشه با همان حسِ ته‌نشین‌شده‌ی غم، نفس آرامی کشید و نشست.

مادر کنار بخاری نفتی، به پهلو افتاده بود. زمستان‌ها نفسش کوتاه‌تر می‌شد و سرفه‌هایش تیزتر. سِوْدا چادر گلدار مادر را روی شانه‌اش مرتب کرد.

ـ مامان… بیداری؟

پیرزن پلک نزد؛ اما سِوْدا می‌دانست صدای او مثل نسیمی از کنار گوشش رد می‌شود.

دختر آرام از اتاق بیرون رفت، چراغ کوچک آشپزخانه را روشن کرد، و ظرف‌های دیشب را کنار گذاشت. خانه‌شان کوچک بود و ساکت. ساکت از آن مدل سکوت‌هایی که آدم را از پا درنمی‌آورد، اما ته دلش را خراش می‌دهد؛ انگار چیزی در این خانه هست که قرار نیست هیچ‌وقت بهتر شود.

سِوْدا به ساعت نگاه کرد: پنج‌ونیم صبح.

مثل هر روز باید زودتر می‌رفت کارگاه تا قبل از آمدن بقیه، سفارش‌های عقب‌مانده را جلو ببرد. اگر دیر می‌رسید، رئیس با آن نگاه سردش، انگار که نگاهش را از بالا تا پایین وزن می‌کرد، به او طعنه می‌زد:

ـ دختر، مردم کارشونو می‌خواهند، کجا سِیر می‌کنی؟

سِوْدا همیشه سرش را پایین می‌انداخت و چیزی نمی‌گفت. زن‌ها در کارگاه می‌گفتند رئیس "آدم خشکی" است. اما سِوْدا می‌دانست نگاهش چیزی فراتر از خشکی ساده بود…

نگاهی که آدم را می‌شکست، قبل از آنکه حتی دستش به او برسد.

کوچه مثل همیشه تاریک بود. جلوی نانوایی هنوز کسی نبود. برفِ دیشب روی لبه‌ی دیوارها، نازک نشسته بود. سِوْدا قدم‌هایش را سریع‌تر کرد؛ سرمای پاییز در شمال مثل یک چیز غمگین بود، نه مثل زمستان‌های دیگر جاها. این‌جا هوا آدم را توی خودش فرو می‌برد، چیزهایی را که نمی‌خواستی یاد بیاوری، می‌آورد بالا.

به کارگاه که رسید، هوا کمی روشن شده بود. درِ فلزی را با زحمت باز کرد و داخل رفت. صدای چرخ‌خیاطی‌های خاموش و بوی پارچه‌ی نو توی فضا پیچیده بود.

سِوْدا به سمت میز خودش رفت، سوزن‌ها و قرقره‌ها را مرتب کرد و پارچه‌ی آبی‌رنگ را روی میز پهن کرد. انگشتانش از سردی می‌لرزیدند، اما وقتی کار می‌کرد، لرزها آرام می‌شدند؛ شاید چون کار، تنها چیزی بود که دنیا با او دشمنی نداشت.

رئیس کمی بعد وارد شد. قدم‌هایی سنگین، بوی تند ادکلن، و همیشه بدون سلام. فقط گفت:

ـ همون مانتوی مشکی رو تا ظهر می‌خوام. مشتری پولدار داره. خرابش نکنی.

سِوْدا آهسته گفت: ـ چشم...

اما رئیس مکث کرد، نزدیک‌تر شد. آنقدر نزدیک که نفسش به گردن سِوْدا خورد.

ـ چرا وضعت این‌قدر خرابه دختر؟ آدم از این‌همه ساکت‌بودنت حرصش می‌گیره.

سِوْدا سعی کرد عقب برود، اما پشتش میزی بود که جلوی عقب رفتنش را می‌گرفت.

ـ من… فقط مشغول کارم. چیزی نیست.

رئیس لبخندی زد، لبخندی که از آن لبخندهای معمولی نبود.

ـ از این دختر ساکت‌بودن استفاده می‌کنی، نه؟ فکر می‌کنی نمی‌فهمم؟

سِوْدا سرش را پایین انداخت. قلبش تند می‌زد، اما چیزی نگفت. رئیس دستش را جلو آورد…

که ناگهان در کارگاه باز شد و بقیه کارگرها وارد شدند.

رئیس دستش را پس کشید، صاف ایستاد، و با صدایی جدی گفت:

ـ کار زیاد داریم. از همین حالا شروع کنید.

سِوْدا نفسش را آرام بیرون داد. چیزی نگفت. هیچ‌وقت نمی‌گفت.

ظهر که شد، همه داشتند ناهار می‌خوردند، اما سِوْدا گوشه‌ی کارگاه نشسته بود و لقمه‌اش را آرام می‌جوید. بقیه حرف می‌زدند، می‌خندیدند، ولی او در سکوت خودش غرق شده بود.

یکی از زن‌ها گفت:

ـ سِوْدا ، چرا همیشه تنهایی؟ بیا پیش ما.

رئیس ناگهان از اتاقش بیرون آمد.

ـ سِوْدا ! بیا کارت دارم.

زن‌ها لحظه‌ای ساکت شدند.

سِوْدا از جایش بلند شد، لقمه‌اش را قورت داد و وارد اتاق رئیس شد.

در هنوز بسته نشده بود که صدای خشمگین رئیس آمد:

ـ این‌چه کاریه کردی؟ این دوخت غلطه!

سِوْدا دستپاچه شد:

ـ قربان… ببخشید، می‌دوزم دوباره

ـ نه! نمی‌فهمی! با این مشتری نمی‌شه شوخی کرد!

صدای چیزی که محکم به زمین خورد، کارگاه را پر کرد. زن‌ها بهم نگاه کردند. نفسشان در سینه حبس ماند.

سِوْدا سعی کرد توضیح بدهد، ولی رئیس فریاد زد:

ـ اگه فکر می‌کنی با گریه و مظلوم‌بازی می‌تونی از زیر کار در بری، اشتباه کردی!

و لحظه‌ای بعد، سکوت. سکوتی سنگین.

زن‌ها از پشت در می‌شنیدند نفس‌های بریده‌ی رئیس، اما صدای سِوْدا نمی‌آمد.

و بعد…

صدای سقوط. چیزی به زمین خورد. یا شاید کسی. وقتی زن‌ها دویدند، اول اتاق را دیدند که به‌هم ریخته بود… و بعد رئیس را، افتاده پایین پله‌های باریک پشت اتاق.

گردنش زاویه‌ی غریبی داشت. چشم‌هایش باز مانده بود. و کنار پله‌ها… سِوْدا . نشسته، بی‌حرکت، نفس‌زنان، چادرش خاکی، دستانش لرزان. چهره‌اش مثل کسی بود که از زمان جا مانده باشد. زن‌ها جیغ زدند.

یکی گفت: ـ یا خدا! رئیس مُرد؟!

دیگری‌: ـ سِوْدا … تو… تو چی کار کردی؟

دو ربع ساعت بعد، پلیس رسید. هیچ‌کس منتظر توضیح نشد. افسری گفت:

ـ صحنه واضحه. درگیری شده… پرت شده پایین. قاتل هم این دختره.

سِوْدا فقط گفت:

ـ نه… من… من نکردم…

ولی صدایش زیر گریه‌ها و شلوغی گم شد. هیچ‌کس نپرسید چه شده. هیچ‌کس حتی نگاه نکرد که روی دستانش خون رئیس نیست. هیچ‌کس نفهمید آن نگاه ترسیده‌ای که در چشم‌های سِوْدا مانده بود، نگاه یک قاتل نیست… نگاه یک آدم زخمی است. او را بردند. با همان چادر خاکی، با همان دست‌های لرزان. در کارگاه، همه فقط نگاه می‌کردند. هیچ‌کس جلو نرفت.

هیچ‌کس نگفت ـ شاید بی‌گناهه.

وقتی ماشین پلیس حرکت کرد، تنها کسی که هنوز در کوچه ایستاده بود، یحیی بود. پسر همسایه‌ی آرام، آن‌که همیشه از دور حواسش به سِوْدا بود.

یحیی لحظه‌یی به چشم‌های او نگاه کرد. در چشمان سِوْدا هیچ چیزی نبود… نه اشک، نه خشم، نه حتی ترس. فقط یک جمله‌ی نگفته:

ـ به خدا… من فقط دفاع کردم… فقط نمی‌خواستم دوباره نزدیک بیاد…

اما دنیا آن‌قدر شلوغ بود و آدم‌ها آن‌قدر عجله داشتند برای قضاوت، که هیچ‌کس صدایش را نشنید.

ادامه دارد...

🕊 نسرین ـ مانا ـ خوش‌کیش 🕊



برچسب‌ها: دخترِ بی‌صدا, بی‌عدالتیِ پنهان, خشونتِ خانگی, سکوت سرد
[ پنجشنبه بیست و نهم آبان ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

لینک های ویژه
امکانات وب
image
💡 جمله انگیزشی امروز:

در حال بارگذاری...