|
واژههای ناتمام واژههایی از دل قصهها و شعرها، ناتمام اما ماندگار…
|
قسمت سوم: دیوارها و رازها بعد از آن عصر بارانی، همهچیز برای گندم رنگ دیگری پیدا کرده بود. انگار کوچه، دیوارها و حتی صدای باران هم به راز او و آرمان آگاه بودند. هر بار که از کنار پنجره میگذشت، قلبش بیاختیار تندتر میزد. بوسهی کوتاه و لرزان هنوز روی گونهاش نفس میکشید، مثل ردّی که هیچ بارانی نتواند پاکش کند. اما شادیِ پنهان همیشه با ترسی عمیق همراه بود. در خانهی گندم، نگاهها و حرفها تیزتر از شمشیر بودند. مادرش با دقتی عجیب به رفتوآمدها نگاه میکرد و پدرش حتی به سلام کوتاه او با مرد همسایه هم حساس بود. گندم میدانست کوچکترین لغزش کافیست تا همهچیز فرو بریزد. یک شب، وقتی همه خوابیده بودند، او آرام کنار پنجره نشست. پرده را کمی کنار زد و با چشمهایی خسته به کوچه تاریک خیره شد. چراغ اتاق روبهرویی روشن بود. سایهی آرمان روی دیوار افتاده بود، گاهی قدم میزد، گاهی پشت میز مینشست. دیدن همین سایه، برای گندم از هزار حرف شیرینتر بود. روزهای بعد، آنها یاد گرفتند در میان شلوغی کوچه همدیگر را پیدا کنند؛ با نگاهی یواشکی از میان جمع، یا لبخندی کوتاه که دیگران به آن توجهی نمیکردند. همین لحظات کوچک، برایشان حکم نفس کشیدن داشت. اما سایهی ترس هر روز سنگینتر میشد. یکبار وقتی گندم برای خرید نان از خانه بیرون رفت، صدای پچپچ دو زن همسایه را شنید که میگفتند: – این دختره خیلی به اون پسره نگاه میکنه… حتماً یه چیزی بینشونه. گندم صورتش سرخ شد، دستانش لرزید و سعی کرد وانمود کند چیزی نشنیده است. ولی همان لحظه فهمید که رازها هرچقدر هم پنهانی باشند، ممکن است از پشت پردهها بیرون بزنند. آن شب، وقتی دوباره باران گرفت، آرمان در کوچه ایستاد و انگار منتظر بود. گندم دلش میخواست بیرون برود، حتی برای چند کلمه. اما صدای مادرش از آشپزخانه آمد: – گندم! پرده رو بکش، هوا سرده. گندم پرده را آهسته کشید. میان تاریکی کوچه، آخرین نگاهش با نگاه آرمان گره خورد. نگاهش پر از سوال و ترس بود، اما در عمق نی نی چشمهایش نوری بود که میگفت: «ما هنوز ادامه داریم…»
ادامه دارد... 🕊 نسرین ـ مانا ـ خوشکیش/1384 🕊
برچسبها: راز عاشقانه, ترس از خانواده, عشق ممنوعه, پچپچ همسایهها [ شنبه دهم آبان ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
|
|
| [قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |