|
واژههای ناتمام واژههایی از دل قصهها و شعرها، ناتمام اما ماندگار…
|
قسمت چهارم: انتخابهای دشوار هفتهها گذشت. زمستان آرام آرام خودش را به کوچهها رسانده بود. باران جایش را به برفهای نرم داده بود و سرمای تیز، پنجرهها را یخزده میکرد. برای گندم، روزها کند میگذشتند. هر دیدار کوتاه با آرمان، مثل جرعهای آب در بیابان بود، اما همانقدر هم ترسناک. عصری سرد، وقتی گندم در حیاط مشغول پهن کردن لباسها بود، صدایی آرام از پشت دیوار شنید: ـ گندم… قلبش فرو ریخت. صدا، صدای آرمان بود. اطراف را نگاه کرد، کسی نبود. آهسته نزدیک دیوار شد. ـ چرا اینجا؟ اگه کسی ببینه… آرمان با لحنی محکم و آرام جواب داد: ـ دیگه نمیشه اینطوری ادامه داد. باید یه فکری بکنیم. گندم دستانش را روی لباس خیس گذاشت تا لرزش انگشتانش پنهان شود. کلمات در گلویش گیر کرده بود. میدانست آرمان راست میگوید. راز آنها هر روز سنگینتر میشد. نگاههایِ مشکوکِ همسایهها، تذکرهای مادر، و سکوت سنگین پدر، همه مثل دیواری بلند میانشان قد کشیده بود. آرمان ادامه داد: ـ من نمیخوام فقط همسایهت باشم. نمیخوام عشقمو پشت پنجرهها و سایهها قایم کنم. من… میخوام برای همیشه کنارت باشم. گندم نفسش را حبس کرد. در چشمانش اشک حلقه زد. این جمله، هم شیرینترین چیزی بود که شنیده بود، هم ترسناکترین. آیندهای که آرمان از آن حرف میزد، برای او پر از مانع بود. خانوادهای سختگیر، حرف و حدیث مردم، و رویایی که شاید هرگز اجازه پرواز پیدا نکند. آن شب، وقتی همه خوابیدند، گندم بارها و بارها به آن حرفها فکر کرد. ذهنش پر از دو راهی شده بود: یا باید همهچیز را همانطور مخفی و لرزان ادامه میدادند، یا شجاعت به خرج میداد و پای عشقش میایستاد؛ حتی اگر به قیمت دلشکستن خانواده باشد. ساعتها گذشت. برف پشت پنجره مینشست و سکوت خانه را سنگینتر میکرد. گندم در دلش میدانست، روزی مجبور میشود انتخاب کند… و آن انتخاب، مسیر زندگی هر دو را برای همیشه تغییر خواهد داد.
🕊 نسرین ـ مانا ـ خوشکیش/1384 🕊
برچسبها: انتخاب سخت, آینده مبهم, عشق و خانواده, تصمیمهای عاشقانه [ یکشنبه یازدهم آبان ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
|
|
| [قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |