|
واژههای ناتمام واژههایی از دل قصهها و شعرها، ناتمام اما ماندگار…
|
قسمت اول: آغاز خاموش باران آرام و بیوقفه بر سنگفرش خیس کوچه میبارید. بوی خاک تازه نمخورده در هوای خنک پاییز پیچیده بود و چراغهای کمنور کوچه با قطرههای باران میرقصیدند. گندم، کنار پنجره اتاقش ایستاده بود. شیشهها از بخار نفسهایش مه گرفته بودند، با انگشت لرزانش طرحی بیمعنا روی آن میکشید. اما هر بار که پرده را کمی کنار میزد، چشمهایش ناخودآگاه به همان خانه روبهرویی میدوید؛ خانهای که چند ماهی بود صاحب جدیدی پیدا کرده بود. از روزی که "آرمان" با خانوادهاش به آن خانه آمد، روزهای گندم دیگر مثل قبل نبود. لبخندهای کوتاه، نگاههای دزدکی از پشت پنجره، و سلامهای نصفهنیمهای که میان رفتوآمدها ردوبدل میشد، همه برای او به قصهای پنهانی بدل شده بودند؛ قصهای که قلبش را آرام نمیگذاشت. هیچکس از دلتپیدنهایش خبر نداشت. در خانهی گندم، عشق کلمهای سنگین و ممنوع بود؛ چیزی که بیشتر شبیه افسانهها تعریف میشد تا واقعیتی که یک دختر جوان بتواند بیپروا لمسش کند. اما دل مگر از قانون سر در میآورد؟ دل، بیآنکه بپرسد، راه خودش را میرود. آن شب، وقتی صدای قدمهای آرمان در کوچه بارانی پیچید، گندم بیاختیار پرده را کنار زد. قطرههای باران روی شانههای آرمان میلغزیدند و موهایش خیس و آشفته بود. درست همان لحظه، نگاهشان در میانهی تاریکی کوچه به هم گره خورد. نگاهی که شاید فقط چند ثانیه طول کشید، اما برای هر دو، به اندازهی یک عمر حرف در دل داشت. گندم دستش را روی سینهاش گذاشت، گویی میخواست تپشهای پرهیاهوی قلبش را مهار کند. لبهایش لرزید اما هیچ کلمهای بیرون نیامد. آرمان، فقط با یک لبخند کوتاه و آرام، همهچیز را گفت؛ لبخندی پر از رمز و راز، لبخندی که انگار میخواست بگوید: ـ من هم میدانم، من هم حس میکنم. باران همچنان میبارید، اما برای گندم آن شب، باران فقط صدایی نبود که سقف خانه را نوازش کند؛ باران پردهای شد میان او و جهان، پردهای برای رازی تازه که آرامآرام داشت در دلش ریشه میدواند…
ادامه داستان فردا ... 🕊 نسرین ـ مانا ـ خوشکیش/1384 🕊 برچسبها: عشق پنهانی, نگاه یواشکی, داستان عاشقانه کوتاه, دلتنگی بارانی [ پنجشنبه هشتم آبان ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
|
|
| [قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |