واژه‌های ناتمام
واژه‌هایی از دل قصه‌ها و شعرها، ناتمام اما ماندگار… 

صدای انفجار که آمد، گوشی‌اش لرزید. پیام جدید: «همه‌شون رفتن... تموم شد

نفسش برید. انگار آوار، نه بر ساختمان، که بر قلب خودش فرود آمده بود. دستش لرزید. پیام را دوباره خواند، سه‌باره، ده‌باره. معنی‌اش تغییری نکرد.

از پنجره زل زد به خیابانِ آن‌سوی آتش. شهری که یک روز، کوچه‌هایش را بلد بود. جایی که دوستش، برادرش، هم‌کلاسی‌اش… خانه داشتند. حالا همان کوچه‌ها خاکستر بودند، دیوارها خمیده، و هوا سنگین از بوی سوختن.

اشک بی‌اجازه روی گونه‌اش سر خورد. نه برای یک نفر. برای همه. برای خودش که هنوز زنده بود، اما بی‌خانه، بی‌امید، بی‌قدرت. یک عکس باز کرد. آخرین سلفی با آن‌ها، پشت نانوایی، با خنده‌هایی واقعی. نمی‌دانست چه بگوید. با خودش حرف زد:

«چرا من اینجام؟ چرا هنوز نفس می‌کشم؟ چرا هیچ‌کاری نکردم؟»

جوابی نشنید.

چشم بست. خودش را دید کنارشان، وسط کوچه، دست‌به‌دست، رو‌به‌رو با آتش. اما چشم که باز کرد، فقط دود بود و سکوت.

نوشت:
«زنده‌ام، اما نه کامل. نمانده‌اید، اما همیشه با من‌اید. این عکس، این پنجره، این دل شکسته، مزار بی‌سنگ شماست.»

و اشکش، آرام روی صفحه‌ی گوشی چکید، در شهری که هنوز نسوخته بود، اما همه چیز درونش، در آتش بود.

نسرین(مانا) خوش‌کیش/1404




برچسب‌ها: پشت پنجره, کنار آتش, نوشته مانا, نه به جنگ
[ سه شنبه بیست و هفتم خرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

لینک های ویژه
امکانات وب
image
💡 جمله انگیزشی امروز:

در حال بارگذاری...