واژه‌های ناتمام
واژه‌هایی از دل قصه‌ها و شعرها، ناتمام اما ماندگار… 

در شهری که قوانین بر دیوارها نقش بسته بودند، مردی بر مسند قدرت نشسته بود؛ کلامش قانون بود، حکمش بی‌چون‌وچرا. در کوچه‌ها زمزمه‌ای جاری بود، از عدالتی که تنها در زبان جاری می‌شد، اما در عمل چون سایه‌ای محو بود.

او فرمان می‌داد؛ خط و مرز تعیین می‌کرد. برای دیگران جاده‌ای باریک می‌ساخت که باید در آن قدم بردارند، اما خودش در خیابان‌های بی‌انتها می‌تاخت، بی‌آنکه نگاهی به محدودیت‌ها بیندازد. مردمان در برابرش سر فرود می‌آوردند، چرا که قانون نوشته شده بود، اما نه برای اوـ فقط برای آنان.

دستانش بر میز فرمان لرزشی نداشت، اما در چشمان یک رهگذر حقیقتی تلخ انعکاس یافت؛ کودکی که در سکوت شاهد بود، زنی که قانون را چون زنجیری بر دست و پایش احساس می‌کرد. همه می‌دانستند، اما سکوت سنگین‌تر از حقیقت بود.

تا روزی که صدایی برخاست. نرم، اما استوار. سایه‌ای از اعتراض در میان کوچه‌های سنگ‌فرش‌شده پیچید و پرده‌ی تزویر به‌آرامی کنار رفت. قانون، آن‌گونه که بود، برای همه باید یکسان باشد، نه ابزاری برای قدرت.

در نهایت، آن مرد تنها ماند، میان دیوارهای حک‌شده با قوانینی که دیگر کسی به آن باور نداشت.

مانا/1404




برچسب‌ها: قانون بی قانون, عدالت, محدودیت و زنجیر, شکست استخوان بی قانونی
[ سه شنبه سیزدهم خرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

لینک های ویژه
امکانات وب
image
💡 جمله انگیزشی امروز:

در حال بارگذاری...