واژههای ناتمام واژههایی از دل قصهها و شعرها، ناتمام اما ماندگار…
|
بچههای دهه شصت، نه آنقدر بزرگ شدند که صدای توپ و تفنگ را از نزدیک بشنوند، نه آنقدر کوچک بودند که در پناه موبایل و اینترنت قد بکشند. آنها لابهلای آجرهای قدیمی و خندههای کمرمق، با لالاییهای نصفه و نان خشکِ سفرههای ساده، بزرگ شدند. نسلی بودند که خیلی زود فهمیدند "داشتن" همیشه ساده نیست، ولی "دوست داشتن" چرا. خیلی هاشان عروسک نداشتند، ولی خیالشان از صدتا اسباببازی قشنگتر بود. ماشین شارژی نمیخواستند، وقتی میتوانستند با یک در نوشابه، کل کوچه را به حرکت در بیاورند. بیشتر پدر و مادرهایشان، مهربان بودند اما بلد نبودند «بغل» را، نمیدانستند چطور دوستداشتن را بگویند، اما توی هر لقمهی نان، توی هر کفش وصلهخورده، توی هر قطره عرقی که از پیشانیشان میچکید، فریاد میزدند که: "ما تو را عاشقانه دوست داریم..." دهه شصتیها نه کودک ماندند، نه جوان شدند؛ همیشه یکجور "نیمهکاره" بودند. نیمهی نسلِ سختی، نیمهی نسلِ رویا. آنها اگر بغض کردند، یاد گرفتند با لبخند قورتش بدهند. اگر دلشان تنگ شد، خودشان را با یک دفتر نقاشی آرام کردند، با رنگی که تهش خشک شده بود و هنوز هم میشد باهاش آسمان کشید... نه زیادی تلخ، نه زیادی شاد، نه زیادی خواستهشده، نه زیادی دیدهشده... فقط: کافی. کافی برای ساختن دنیایی از محبت، دنیایی بیصدا، اما سرشار از عمق. بچههای دهه شصت را هیچکس نمیبیند، اما اگر نباشند، دنیا یکچیزی کم دارد؛ همانچیزی که اسمش را نمیشود گفت، فقط میشود "حسش کرد".
مانا/1402 برچسبها: بچه های دهه60, نسل رویا, مداد رنگی, کارتونهای رنگارنگ [ یکشنبه یازدهم خرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
|
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |