|
واژههای ناتمام واژههایی از دل قصهها و شعرها، ناتمام اما ماندگار…
|
صدای قفل در که چرخید، مادر نفسش را حبس کرد. ظرفها هنوز شسته نشده بودند. بچهها هنوز در لباس مدرسه بودند. و لاله، گوشهی آشپزخانه، آرام چایش را هم میزد. در باز شد. صدای قدمهای مسعود مثل کوبیدن پتک بر دل مادر بود. ـ سلام خانمهای محترم! همه لبخند زدند. همه به جز نگاههایشان. لاله جلو رفت: ـ سلام عزیزم، خسته نباشی... صورتش را جلو آورد. مسعود سریع عقب کشید، اخم کوچکی روی پیشانیاش نشست، ولی بعد با لبخند گفت: ـ تو همیشه چای رو خوب درست میکنی، ولی بوی غذا نمیاد! مادر آرام گفت: ـ داشتیم آماده میکردیم پسرم... مسعود، مردی بود که تمام فامیل دربارهاش میگفتند: ـ خدا قِسمت کنه همچین پسری رو... مودب، تمیز، کاربلد، بهفکر مادر و خواهر و زنش... اما این خوبی فقط در مهمانیها بود، فقط جلوی تلفن، فقط در خیابان و اداره. لاله کمحرف شده بود. اوایل ازدواج، میخواست تغییرش دهد. میخواست عشق، دیوارهای این خانه را روشن کند. اما فهمید که دیوارهایی که پنجره ندارند، فقط صدا را برمیگردانند، نه نور را. مسعود در خانه نه سوال میپرسید، نه گوش میداد. اگر غذا دیر میرسید، صدایش بالا میرفت. اگر بچهها شلوغ میکردند، تهدید میکرد. اگر مادر حرفی میزد، میگفت: ـ تو دیگه حرف نزن، من که خرجتو میدَم. مهم نبود بیرون چقدر خوشلباس بود، چقدر شوخطبع. در خانه مثل پادشاهی بود که رعیتهایش همیشه مقصر بودند. یک شب، لاله خستهتر از همیشه، گوشهی حیاط نشست. ستارهها نبودند، هوا گرفته بود. دختر کوچکش، نازنین، کنارش نشست. گفت: ـ مامی، چرا دَدی بیرون خیلی خوبه، ولی اینجا با ما بداخلاقه؟ لاله سکوت کرد. بغض گلویش را گرفت. صبح فردا، مسعود آراستهتر از همیشه برای جلسهای مهم آماده میشد. ـ لاله، پیرهن سفیدمو اتو کردی؟ لاله گفت: ـ تو کمده، مثل همیشه. و چیزی گفت که خودش هم باور نمیکرد: ـ کاش تو هم مثل اون پیرهنت بودی؛ تمیز، مرتب، و فقط برای مهمونی نبودی. مسعود لحظهای مکث کرد، خیره شد. اما چیزی نگفت. در اداره، همکارانش تحسینش میکردند: ـ تو یه الگوی واقعی هستی برای بقیه مردها! او فقط لبخند زد. شب، وقتی وارد خانه شد، برقها خاموش بود. هیچکس منتظرش نبود. بوی هیچ چای دم شدهای به مشام نمیرسید. روی میز یک یادداشت بود، با دستخط لاله: ـ ما هم آدمیم. تو فقط بیرون آدم خوبی هستی. ما از تو نمیترسیم؛ خستهایم. خداحافظ. مسعود خیره به یادداشت ماند. صدایی در ذهنش تکرار شد: ـ چه فایده که دنیا تحسینت کنه، وقتی خونهات از تو فرار میکنه؟ همه جا ساکت بود. و دیوارهای بیپنجره، دیگر کسی را در خود نگه نمیداشتند.
🕊 نسرین ـ مانا ـ خوشکیش/1386 🕊
برچسبها: خفقان, خانه بی محبت, ترس, مهربانی بی پاسخ [ دوشنبه نوزدهم آبان ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
|
|
| [قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |