واژه‌های ناتمام
واژه‌هایی از دل قصه‌ها و شعرها، ناتمام اما ماندگار… 

قسمت 1. خیابان و فریادها

ظهرِ داغ تیرماه بود. خیابان معلم، مثل همیشه شلوغ و بی‌حوصله، نفس می‌کشید. آسفالت زیر پا می‌سوخت و هوا موج‌موج از حرارت بالا می‌رفت. مغازه‌دارها پشت کولرهای نیم‌جان، دستمال روی پیشانی می‌کشیدند و بچه‌ها با پیراهن‌هایی خیس از عرق، زیر سایه‌ی نیمه‌ی مغازه‌ها پناه گرفته بودند. بوی تنباکوی نیم‌سوخته و بلال کبابی با بوی تند دود ماشین‌ها قاطی شده بود و صدای بوق، مثل طبل عزا در گوش می‌کوبید.

ناگهان، صدایی بلند شد. اول کسی جدی نگرفت. شاید یک نفر که با گوشی‌اش حرف می‌زند، یا پدری که بچه‌اش را دعوا می‌کند. اما صدا بلند و بلندتر شد، کلمات کشدار و خشم‌آلود.
همه‌تون کثافت شدین! هر چی دختره، لباساشو کم کرده! هر چی پسره، دم‌به‌دقیقه شیشه می‌زنه!
فریادها، با فحش‌های رکیک و پر از کینه، هوا را پاره می‌کرد. مردی بود حدود پنجاه و چند ساله. ته‌ریش خاکستری، موهای پریشان، پیراهنی با دکمه‌های باز و لکه‌هایی تیره. از دور، حتی از نیم‌رخ، چیزی در نگاهش پیدا نبود جز التهاب. راه می‌رفت و داد می‌زد. نه مقصدی داشت، نه گوش شنوایی. فقط فریاد.

رهگذران ایستادند. مغازه‌دارها از در بیرون آمدند. زن جوانی دست بچه‌اش را کشید عقب:
ـ نگاه نکن عزیزم، مریضه.

پیرمردی خندید:

ـ باز این شازده برگشته! هر روز همینه...

اما بعد نگاهش سنگین شد. چند نوجوان موبایل به‌دست فیلم می‌گرفتند. چند نفر دیگر خیره خیره تماشا می‌کردند، بی‌حرف، با چهره‌هایی ترکیبی از ترحم و ترس.

در آن شلوغی، صدایی دیگر برخاست. صدایی خشن، مردانه، پر از خشم بی‌محابا. مردی کچل، درشت‌اندام، با آستینی بالا زده و سبیل‌هایی خیس از عرق، از درِ مغازه ای بیرون آمد.

ـ هی مردک! به کی داری فحش می‌دی؟ ها؟ به کی؟

دیوانه ایستاد. انگار لحظه‌ای تعجب کرد، اما بلافاصله فحشی حواله‌اش کرد. مرد کچل جلو آمد، بی‌مقدمه، بی‌هشدار. صدای دستش که به پس‌گردن مرد دیوانه خورد، در هوای داغ پیچید. مردِ فریادزنان عقب پرید، چیزی گفت که قابل تکرار نبود، و دوید. مرد کچل فریاد زد:

ـ فرار نکن! وایستا!

اما او نمی‌ایستاد. فریاد می‌زد، حالا هم از ترس، هم از رنج، هم از زخمی که کهنه مانده بود. دستانش در هوا می‌چرخیدند، زبانش فریاد می‌زد، پاهایش فرار می‌کردند.

یکی از تماشاگران گفت:

ـ نزنش مرد حسابی! دیوونه‌ست...

دیگری زیر لب گفت:

ـ دیوونه؟ شاید... ولی یه روزی آدم بود. مثل همه‌ی ما.

و در آن ظهر کش‌دار و داغ، خیابان معلم صحنه‌ای از تکرار یک درد قدیمی شد. نه آن فریادها تازه بودند، نه آن نگاه‌های پر از قضاوت. تنها چیزی که تازه بود، خشم بی‌جهت یک مرد و فرار بی‌جهت یک روحِ مجروح...

واقعیتی دردناک بر گرفته از نثر خودم ظهر تابستان دیوانه | غم و عاشقی در تابستان

ادامه داستان فردا ...

🕊 نسرین ـ مانا ـ خوش‌کیش/30 تیر 1404 🕊



برچسب‌ها: تابستان دیوانه, دلتنگی, پدر, دیوانگی
[ پنجشنبه بیست و دوم آبان ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

لینک های ویژه
امکانات وب
image
💡 جمله انگیزشی امروز:

در حال بارگذاری...