واژه‌های ناتمام
واژه‌هایی از دل قصه‌ها و شعرها، ناتمام اما ماندگار… 

باران بی‌وقفه به پنجره‌های خانه قدیمی می‌کوبید. مانا روی صندلی کنار تخت مادر نشسته بود، پاهایش را بغل کرده و به چهره‌ی چروکیده‌ی او خیره شده بود. صدای قطرات باران با نفس‌های آرام مادر درهم می‌آمیخت.

– مانا...

صدای ضعیف مادر او را از فکر بیرون کشید. خم شد، گوشش را نزدیک لب‌های خشکیده‌ی او برد.

– چراغو خاموش کن...

مانا لبخند تلخی زد. این جمله را بارها شنیده بود، اما این بار معنای عمیق‌تری داشت. دست مادر را گرفت.

– مامی، هنوز تاریکه... چراغ خاموش نمی‌شه.

مادر چشم‌هایش را بست، انگار که دیگر جوابی نداشت.

درِ خانه آرام باز شد. خواهر و برادرش وارد شدند. خواهر با یک ظرف غذا، برادر با یک بسته دارو.

– چطور بود؟ خواهر با نگرانی پرسید.

– همون طور.

مانا شانه بالا انداخت. برادر کنارش نشست، به چهره‌ی خواب‌آلود مادر نگاه کرد و آه کشید.

– دکتر چی گفت؟

مانا لحظه‌ای سکوت کرد. صدای باران، نفس‌های مادر، قطره‌ی آب چکیده از سقف، همه در گوشش زنگ می‌زدند.

– گفت... زیاد نمونده.

هیچ‌کس چیزی نگفت. فقط نگاهشان را به مادر دوختند که در خوابی عمیق فرو رفته بود. شاید واقعاً زمان خاموش کردن چراغ نزدیک بود.

نسرین خوش‌کیش(مانا)/اسفند ماه 1402




برچسب‌ها: مادر, باران, خواهر و برادر, خاموش کردن چراغ
[ پنجشنبه هفتم فروردین ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

لینک های ویژه
امکانات وب
image
💡 جمله انگیزشی امروز:

در حال بارگذاری...