واژههای ناتمام واژههایی از دل قصهها و شعرها، ناتمام اما ماندگار…
|
باران بیامان میبارید. حیاط کوچک پر از آب شده بود، قطرهها روی برگهای نارنج میلغزیدند. مادر روی پلهی ورودی نشسته بود، شال تیرهاش را محکم دور شانههایش پیچیده و به زمین خیره شده بود. کسی کنارش نبود، اما انگار با کسی حرف میزد. – همیشه میگفتی بارون که میاد، دل آدم سبک میشه... اما من هنوز سنگینم... هنوز. قطرههای باران، بیپروا روی گونههای چروکیدهاش میچکیدند. همان چروکها که حرفها داشت. کسی نمیدانست که اشک است یا باران. شاید خودش هم نمیدانست. یک سال گذشته بود، اما نبودن مانا مثل زخمی کهنه هنوز میسوخت. خانه بدون او سرد شده بود، مثل شبی که برای آخرین بار از در بیرون رفت و دیگر برنگشت. همه میگفتند مهربانیاش حدی نداشت. برای همه بود، جز خودش. شاید همین شد که رفت، که خاموش شد، که دیگر صدایش در خانه نپیچید. رعدی در آسمان غرید. مادر سر بلند کرد، انگار که منتظر جوابی از آن سوی ابرها باشد. – مانا... صدای بارون هنوز مثل خندههای توئه... اما هیچ صدایی نیامد، جز شرشر باران که بیوقفه، بیرحمانه، خاطرات را روی زمین میشست و با خود میبرد.
نسرین خوش کیش(مانا)/بهمن ماه 1401/ رشت برچسبها: مادر, دلتنگی, دختر, مانا [ پنجشنبه بیست و سوم اسفند ۱۴۰۳ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
|
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |