واژه‌های ناتمام
واژه‌هایی از دل قصه‌ها و شعرها، ناتمام اما ماندگار… 

اسم من بوئه. نمی‌دونم چرا این اسم رو گذاشتن روم. از روزی که از زباله‌دانی پشت ایستگاه قطار نجاتم دادن، دیگه کسی نپرسیده چی دوست دارم. شاید چون فقط یه سگم. ولی من خیلی چیزا می‌فهمم... بیشتر از آدم‌ها.

اینجا، توی پناهگاه شماره ۷ در حومه‌ی شهر، با آدم‌هایی زندگی می‌کنم که بوی ترس، تنهایی و کمی امید می‌دن. بعضی‌هاشون با من مهربونن. مثل طارق، پسربچه‌ی حلب، که همیشه از سهم غذای خودش یه تیکه برام کنار می‌ذاره. می‌گه سگ‌ها دروغ نمی‌گن، واسه همین ازم نمی‌ترسه.

سارا، زن جوان اهل جیبوتی ، هر روز جلوی پنجره با موبایل حرف می‌زنه. بوی دلتنگی‌اش از همه بیشتره. یه بار اشک‌هاش روی پشتم چکید. بعد بغلم کرد و گفت: «تو تنها کسی هستی که هنوز به من گوش می‌دی.»

آدم‌های زیادی میان و می‌رن. بعضی شب‌ها صدای جیغ میاد، یا مشت‌هایی که به دیوار می‌خوره. من فقط دم می‌جنبونم و زیر تخت‌ها می‌خزم. همون وقتهایی که ترس بوی تندی می‌گیره، همه‌جا رو پر می‌کنه. حتی نفس کشیدن سخت می‌شه.

ولی صبح‌ها... صبح‌ها که آفتاب کمرنگ روی دیوار بتنی می‌تابه، صدای خنده‌ی طارق، صدای دعای سارا، یا حتی صدای بسته‌شدن در یک اتاق، یه چیزیو توی قلبم تکون می‌ده. شاید بهش می‌گن امید. شاید منم دارمش.

من فقط یه سگ پناهگاه‌ام. ولی هر بار کسی نوازشم می‌کنه، حتی برای چند ثانیه، با خودم میگم: دنیا جای بدی نیست.

نسرین(مانا) خوش‌کیش/1395




برچسب‌ها: داستان کوتاه مانا, پناهندگی
[ دوشنبه نهم تیر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

لینک های ویژه
امکانات وب
image
💡 جمله انگیزشی امروز:

در حال بارگذاری...