واژه‌های ناتمام
واژه‌هایی از دل قصه‌ها و شعرها، ناتمام اما ماندگار… 

پدر، مردی با موهای جوگندمی و دستانی زمخت که روزگاری با همین دست‌ها چرخ زندگی را می‌چرخاند، حالا کناری نشسته بود و به گلدان شمعدانی خیره شده بود. عطر شمعدانی، تنها همدم روزهای تنهایی‌اش بود. پسر بزرگ‌تر، بهروز، هر وقت به خانه می‌آمد، نگاهی سرد به پدر می‌انداخت و غرولند می‌کرد: «بازم همینجا نشستی؟ یه کم تکون بخور، خونه رو کثیف کردی.» بهروز هیچ‌وقت نفهمید که همین پدر، جوانی‌اش را پای بزرگ کردن او و برادر و خواهرش گذاشته بود.

دختر کوچک‌تر، سارا، اما جور دیگری آزار می‌داد. نه با کلمات تند، بلکه با بی‌توجهی. وقتی پدر از خاطرات گذشته می‌گفت، سارا با بی‌حوصلگی گوشی‌اش را چک می‌کرد و زیر لب می‌گفت: «باز شروع کرد.» پدر دلش می‌گرفت. این همان دخترکی بود که روزی برای شنیدن قصه‌هایش بی‌تابی می‌کرد؟

گاهی مادر، با چشمانی خسته، به پدر نگاه می‌کرد و آهسته می‌گفت: «بچه‌ها یه کم بی‌انصاف شدن.» اما پدر فقط لبخند تلخی می‌زد. او نمی‌خواست باری بر دوش کسی باشد. سکوت، بهترین پناهگاهش شده بود. سکوتی سنگین که در آن، خاطرات روزهای خوش با طعم تلخ بی‌مهری در هم آمیخته بود.

نسرین(مانا) خوش‌کیش/1402



برچسب‌ها: سکوت و بی‌مهری فرزندان, دل‌نوشته وداستانک اجتماعی خانواده
[ جمعه بیستم تیر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

لینک های ویژه
امکانات وب
image
💡 جمله انگیزشی امروز:

در حال بارگذاری...