واژههای ناتمام واژههایی از دل قصهها و شعرها، ناتمام اما ماندگار…
|
گاهی فقط تماشا میکنی. نه چون نمیخواهی، چون نمیتوانی. در گوشهای دیگر، پیرمردی با نان خشک لای سفرهای کهنه، لبخند میزند. لبخند؟ یا تقلای غروری زخمی؟ در مترو، دخترکی را میبینی با چشمانی گریان و گوشهایی پُر از سکوتِ موسیقی. دنیا برایش تنگ شده، حتی با تمام ایستگاههایی که هر دقیقه از راه میرسند. تو صدایش را نمیشنوی، اما صدای دلش، ضربهاش را، لرزشش را حس میکنی. و تو... تو فقط نگاه میکنی. نه از بیخیالی، نه از بیعاطفگی. از بیقدرتی. از اینکه نمیدانی باید چه کنی. چطور دست دراز کنی بیآنکه زخمی کنی؟ چطور نزدیک شوی بیآنکه سنگینیات را روی زخم دیگری بگذاری؟ دنیا پر از آدمهاییست که درد دارند و صدایی برای گفتن آن نه. و تو یکی از آنهایی که میشنوی، اما فقط با دل. مانا/1404
برچسبها: نثر درباره رنجهای پنهان, ناتوانی از یاری دادن, حس دلسدرد دیگران, ناتوانی از کمک [ شنبه چهاردهم تیر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
|
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |