واژه‌های ناتمام
واژه‌هایی از دل قصه‌ها و شعرها، ناتمام اما ماندگار… 

گاهی فقط تماشا می‌کنی. نه چون نمی‌خواهی، چون نمی‌توانی.
می‌بینی زنی را در ایستگاه، چشم‌به‌راه چیزی که نمی‌دانی، شاید امیدی، شاید کسی. چشمانش خسته‌اند، دست‌هایش در جیب مانتوی نخ‌نما مچاله شده‌اند. می‌خواهی جلو بروی، بگویی: «خوبی؟»
اما زبانت سنگ می‌شود، پاهایت می‌لرزند، و تو فقط نگاه می‌کنی.

در گوشه‌ای دیگر، پیرمردی با نان خشک لای سفره‌ای کهنه، لبخند می‌زند. لبخند؟ یا تقلای غروری زخمی؟
نمی‌دانی. فقط می‌فهمی که شکمش سال‌هاست از گرسنگی باک ندارد، اما دلش، دلش گرسنه‌ی دیده شدن است. می‌خواهی کنارش بنشینی، بگویی: «من هم خسته‌ام، مثل تو...»
اما باز سکوت می‌کنی.

در مترو، دخترکی را می‌بینی با چشمانی گریان و گوش‌هایی پُر از سکوتِ موسیقی. دنیا برایش تنگ شده، حتی با تمام ایستگاه‌هایی که هر دقیقه از راه می‌رسند. تو صدایش را نمی‌شنوی، اما صدای دلش، ضربه‌اش را، لرزشش را حس می‌کنی.

و تو... تو فقط نگاه می‌کنی. نه از بی‌خیالی، نه از بی‌عاطفگی. از بی‌قدرتی. از اینکه نمی‌دانی باید چه کنی. چطور دست دراز کنی بی‌آنکه زخمی کنی؟ چطور نزدیک شوی بی‌آنکه سنگینی‌ات را روی زخم دیگری بگذاری؟

دنیا پر از آدم‌هایی‌ست که درد دارند و صدایی برای گفتن آن نه. و تو یکی از آن‌هایی که می‌شنوی، اما فقط با دل.
و ای کاش...
ای کاش شنیدن کافی بود. ای کاش فقط "فهمیدن" می‌توانست مرهمی باشد.
اما نیست.
و همین، سنگین‌ترین درد دنیاست.

مانا/1404



برچسب‌ها: نثر درباره رنج‌های پنهان, ناتوانی از یاری دادن, حس دلسدرد دیگران, ناتوانی از کمک
[ شنبه چهاردهم تیر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

لینک های ویژه
امکانات وب
image
💡 جمله انگیزشی امروز:

در حال بارگذاری...