|
واژههای ناتمام واژههایی از دل قصهها و شعرها، ناتمام اما ماندگار…
|
به شاگردم، افسوس که پریز عمرش را خودش کشید.
اگر میشد به عقب برگشت، به همان لحظهای که هنوز فقط طرحی محو در خیال خدا بودم، دست بلند میکردم و با جسارت میگفتم: نه، مرا نفرست! چرا باید به جهانی بیایم که از همان کودکی یاد گرفتم سکوت کنم تا تنبیه نشوم؟ که گریههایم شنیده نمیشدند و شادیهایم همیشه بیوقت بودند؟ مدرسه، زخم اول بود. خانه، زخم دوم. جامعه، چاقویی بود که به آرامی بُرید. روزی هزار بار میمیرم میان نگاههایی که قضاوتم میکنند، میان انتظاراتی که قامت روحم را خم کردهاند. شادی را با قسط میفروختند و من حتی پیشپرداختش را هم نداشتم. نه... اگر به عقب برمیگشتم، همانجا در تاریکی باقی میماندم. جایی میان هیچجا و هیچکس.بودن، تجربهی گرانیست. و من، ورشکستهی این زندگیام. نسرین(مانا) خوشکیش/1381 برچسبها: تنهایی, خودکشی, قضاوت, نامردان بد [ چهارشنبه بیست و نهم مرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
|
|
| [قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |