واژه‌های ناتمام
واژه‌هایی از دل قصه‌ها و شعرها، ناتمام اما ماندگار… 

ـ گفتم اگه دلمو به دریا بزنم، دریا دل می‌شم.

ـ شدی؟!

ـ نشدم که هیچ، دل تنگِ "دریا" هم شدم.

ـ چرا؟

ـ هیچی!

ـ هیچی که نشد جواب!

ـ راستی خودت چرا اینجایی؟

- حرفو عوض نکن.

- به نگاهش زل می‌زنم، می درخشد.

- جوابمو بده؟ چرا اومدی اینجا؟

- آوردنم اینجا.

- چرا؟

- ... که شاهد باشم.

- شاهد چی؟

- شاهد... شاهد شماها!

ـ مگه می‌دونستی می‌یام؟

ـ "شاید"

ـ تو چرا اومدی؟

ـ اومدم، دنبال "دریا".

ـ شاید اگه می‌موندی، خودش می‌یومد!

ـ گفت از اینجا می‌گذ‌ره.

ـ مطمئنی؟

- نمی‌دونم! اینجا چقدر تاریکه، نمی‌ترسی؟

ـ من که عادت کردم، ولی اون گوشه یه شمع هست، اگه کبریت داری روشنش کن!

شمع را بر می‌داری. کبریت را از جیبت بیرون می‌آوری، چوب کیریت را به قسمت تیره اش می‌کشی.

- اه، روشن شو دیگه!

فضای تاریک، روشن می‌شود، شمع در نگاهت می‌لرزد. بسمت پنجره می‌روی، دستی به شیشه‌های دود گرفته و سیاهش می‌کشی.

ـ این چیه؟ چرا پاک نمی‌شه؟!

نور کم رنگی از حاشیه ـ سه گوش ـ شکسته شده‌ی بالای پنجره، مثلثی روی دیوار می‌سازد!

ـ اینجا، دلت نمی‌گیره؟

ـ چرا، اولش می‌گرفت. اما دلم خوش بود که می‌تونم از پنجره، آبی، آسمونو رو ببینم! آدمارو هم...

ـ حالا چی؟

ـ راستی می‌تونی، ببینی بیرون چه‌خبره؟

روی نوک پا، می‌ایستی، از مثلث روشن بیرون رو نگاه می‌کن!.

ـ چرا نیومد؟

ـ می‌یاد.

ـ ساعت چنده؟

ـ صبر کن.

ساعت دیواری هفت ضربه می‌زند.

ـ این ساعت که کار نمی‌کنه؟ پر از تار عنکبوته!

ـ ساعت پنج.

ـ از کجا می‌دونی؟

ـ یه عمره باهاش سرکردم.

ـ خب، دو ساعت به اومدنش مونده!

ـ بیا روبروم ، می‌خوام خودمو تو چشات ببینم.

روبروم می‌ایستی.

ـ چشات خونیه!

ـ شاید از بی‌خوابی باشه تا صبح نخوابیدم.

- چشاتو واکن، آهان، وای چرا اینقدر سیاه شدم؟!

ـ چند روز، خوندتو ندیدی؟

- روزای زیادی‌یه، حسابش از دستم رفته.

ـ "شاید" یکسال.

ـ کی تورو اینجا، میخکوب کرده؟ کی؟ چرا؟

ـ "دریا"

- دریا؟

ـ آره، همون موقع که عاشق موج‌های شفافش شدم، اونم عاشقم ‌شد.

ـ هر دوتاتون عاشق شدین؟

ـ می‌خواست غیر از خودش، هیچ‌کسو نشون ندم. همین شد که می‌بینی، منو اینجا به صلابه کشید.

- صلابه؟!

ـ آره، اول، روی دیوار یه صلیب کشید، آخه اون از صلیب خوشش میاد. بعد وسط صلیب میخکوبم کرد.
ـ خب!؟

ـ اگه بگم نمی‌ترسی؟

ـ بگم نه، بقیه‌شو تعریف میکنی؟

...
ـ چرا ساکتی؟ اصلاً اینجا کجاست؟ چرا نمی‌یاد؟

ـ اینجا مال دریاست.

ـ چقدر سرده. نگاه کن، پاهام خیس شد.

شمع نمیه سوخته را بر می‌داری، بالای سنگ خاکستری روبرویم می‌نشینی.

- نکنه تا اومدن دریا پرآب بشه؟

می‌‌ترسی؟
ـ نه،" موجیم که آسودگی ما."..

ـ آسودگی ما، چی؟

ـ بکذریم؟

ـ می‌خوای با دریا کجا بری؟

ـ می‌خوام با دریا برمو برسم به "آرام"!

ـ تو که دریانورد نیستی

- هستم، هستم.!

ـ یعنی می‌خوای بری؟

ـ آره.

ساعت دیواری هفت ضربه می‌زند!

ـ ساعت شش.

- آب داره زیادتر می‌شه. بذار برم، ببینم بیرون چه خبره.

از جایت بلند می‌شوی، پاهایت تا زانو در آب فرومی‌رود. شمع نیمه سوخته از دستت می‌افتد. همه جا تاریک می‌شود. کورمال کورمال به طرف در می‌روی.

- در کجاست؟ همین جا بود، یک کلمه حرف بزن! نیست، در نیست.

به سمت پنجره می‌روی. پنجره سنگ شده است جز سه گوشه مثلثی‌اش. به دیوار دست می‌کشی، ساعت هم نیست.

- اینجا کجاست؟

آب، تا کمرت بالا می‌آید.

- مگه، منتظر دریا نیستی؟

- چرا، ولی اینجا گیر افتادم.

- نترس، من باهاتم.

- اما تو ...

- من به "دریا" یه قول دادم، تورو اینجا نگه دارم.

- مگه منو می‌شناسی؟

- "شاید".

- بذار، تا دریا بیاد برات بگم.

- مگه خودت نمی‌خواستی، بدونی چرا اینجا؟

سکوت، تاریکی، تنهایی، آب، سرما.

- سرده، بگو، حرف بزن.

- "دریا" می‌خواست خردم کنه. بشکندم تا نتونم چیزی رونشون بدم. مال خودش بشم. خرده‌هامو مثل ستاره‌ها توی موجهای پریشونش پخش کنه، تا همه جا باهاش باشم.

- خردت نکرد؟

- من التماس کردم. "دریا" هم گفت: هر سال، همین روز، سر ساعت هفت، وقتی ساعت یک ضربه زد، فقط یک ضربه، می‌یاد پیشم. اگه...

تا گلو در آب فرومی‌روی. هر چه دست و پا می‌زنی، سنگهای سرد و لیز، امانت نمی‌دهند.

- آینه کمکم کن. آینه ...

- "دریا" بهم گفت: اگه بتونم هر سال، یکی مثل تو

به موج‌هاش هدیه بدم تا ببره به "آرام"، منو نمی‌شکنه، حالا چندین ساله که من اینجا هر سال، سر ساعت هفت، با تک ضربه‌ی ساعت، یکی مثل تو رو به دریا هدیه می‌دم. داشتم ناامید می‌شدم. با خودم گفتم: امسال دیگه "دریا"، می‌شکندم، که اومدی. خودت خواستی بیای دیدن "دریا"، گفتی: می‌خوای بری، خب، برو ...

ساعت یک ضربه می‌زند. همراه موج‌ها به سمت دریا می‌روی، "دریا دل" می‌شوی.

نسرین(مانا) خوش‌کیش/ پاییز ۷۷



برچسب‌ها: داستان کوتاه ایرانی, فضای وهم‌آلود, آرامش گمشده, دل‌تنگی آینه و سکوت
[ چهارشنبه سی و یکم اردیبهشت ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

لینک های ویژه
امکانات وب
image
💡 جمله انگیزشی امروز:

در حال بارگذاری...