واژههای ناتمام واژههایی از دل قصهها و شعرها، ناتمام اما ماندگار…
|
ادامه قبل... اینها دستهای مناند؛ دستانی که دیگر نرمیِ پوستِ نوجوانی را ندارند. دهه چهارم را پشت سر میگذارند و خطبهخط، قصهی روزهایی هستند که کسی نشنید، کسی ندید. هر چین، نشانیست از ایستادن، از ساختن، از صبر. اینها دستهاییاند که پیران را تیمار کردند، موها را نوازش کردند، زخمها را پوشاندند، گاهی لرزیدند اما زمین نخوردند. اینها همان دستانیاند که کسی با اشتیاق نگرفتشان، کسی نپرسیدشان، کسی نفهمیدشان... اما هنوز جان دارند. هنوز در تاریکی راه میجویند، هنوز به دیوارهای دنیا چنگ میزنند تا فرو نریزند. چروک؟ آری، دارند. اما مگر نمیدانستی که چینهای دستان من، گنجینهی ناگفتههاییست که در دل شبهای طولانی گریسته شدند؟ جاهایی که درد را پنهان کردم، اما دستانم لو دادند. آنجا که خسته بودم و لبخند زدم، اما انگشتانم خمیده ماندند. آنجا که بار زندگی را کشیدم و هیچکس نگفت: «دستت درد نکند.» دستان من زحمتکشاند. بیآنکه منت بگذارند، بیآنکه دیده شوند. گاهی فقط میخواهم کسی دستم را بگیرد، نگاهی کند، بفهمد که این انگشتها، این بندها، این شیارها… چقدر راه آمدهاند. چقدر پنهان کردهاند. چقدر دوست داشتهاند. اما مهم نیست... حتی اگر دیده نشوند، من میدانم که قهرمانِ خاموش زندگیام، همین دستانند. و روزی، اگر کسی خواست گذشتهام را بداند، میگویم: به دستانم نگاه کن. اینها همهچیز را میگویند، حتی آنچه لبهایم نگفتند.
مانا/1402 برچسبها: نوشته شده بر پوست, ردّ زمان, شیارهای زندگی, نثر احساسی [ جمعه دهم مرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
گاهی فقط تماشا میکنی. نه چون نمیخواهی، چون نمیتوانی. در گوشهای دیگر، پیرمردی با نان خشک لای سفرهای کهنه، لبخند میزند. لبخند؟ یا تقلای غروری زخمی؟ در مترو، دخترکی را میبینی با چشمانی گریان و گوشهایی پُر از سکوتِ موسیقی. دنیا برایش تنگ شده، حتی با تمام ایستگاههایی که هر دقیقه از راه میرسند. تو صدایش را نمیشنوی، اما صدای دلش، ضربهاش را، لرزشش را حس میکنی. و تو... تو فقط نگاه میکنی. نه از بیخیالی، نه از بیعاطفگی. از بیقدرتی. از اینکه نمیدانی باید چه کنی. چطور دست دراز کنی بیآنکه زخمی کنی؟ چطور نزدیک شوی بیآنکه سنگینیات را روی زخم دیگری بگذاری؟ دنیا پر از آدمهاییست که درد دارند و صدایی برای گفتن آن نه. و تو یکی از آنهایی که میشنوی، اما فقط با دل. مانا/1404
برچسبها: نثر درباره رنجهای پنهان, ناتوانی از یاری دادن, حس دلسدرد دیگران, ناتوانی از کمک [ شنبه چهاردهم تیر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
یه روز، یه دختری خسته از همهچی، تصمیم گرفت که دیگه ننویسه… اما نمیدونست که بعضی حرفها فقط وقتی گفته نمیشن، سنگینتر میشن. اما شب، وقتی همه خواب بودن و چراغای شهر کمجون میزدن، یه چیزی توی دلش وول خورد. یه بغض ناتموم، یه واژهی بیسر که جا مونده بود ته گلوش. بلند شد، بیاختیار… دست کشید روی جلد همون دفتر قدیمی. اون شب، نوشتن نجاتش داد، نه چون کسی خوند، نه چون کسی لایک کرد، فقط چون نوشتن، تنها زبونی بود که دلش بلد بود باهاش گریه کنه… مانا/1404
برچسبها: متن ادبی کوتاه, نثر احساسی, اشک و قلم [ چهارشنبه سی و یکم اردیبهشت ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
|
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |