واژههای ناتمام واژههایی از دل قصهها و شعرها، ناتمام اما ماندگار…
|
صداي شليك را كه شنيد، سرش چرخيد. دستهاي كج و معوجش را تكيه زمين كرد. بلند شد. دويد؛ با پاهاي كوتاه و بلندش! بالاي سر پرنده ايستاد. روي برفها ولو شد. خواست انگشتهايش را چفت هم كند، نتوانست. انگشتهايش يكي در ميان بهم چسبيده بودند. گلوله بال پرنده را سوراخ كرده بود. با كف دست پرنده را برداشت. دستش قرمز ميشود. برفها قرمز ميشوند. سر پرنده را كه راست ميكند؛ باز كج ميشود. نفس نميكشيد. سينهاش سوخت. سرش را روي تن پرنده گذاشت. خواست ببوسدش. فك پايينش به نسبت صورتش رشد نكرده و نتوانست... پرنده را زير فك چسبيده به گردنش نزديك كرد. صدايي شنيد. اشكها روي صورتش بازي ميكردند. دماغش را بالا كشيد. دور و برش را پاييد. لبخند زد: ـ بذار كسي نبينه؛ اشك ميريزم!! مرد تفنگ به دست نزديكش رسيد: بده من ... بازم اومدي سر وقت ... ـ بذار من پوستشو بكنم!! ـ باشه، زود باش. پرنده را زمين گذاشت، به سمت اتاق زن دويد. قلم تراش و قط زن [1]را برميدارد. پاي پرنده را روي قط زن ميگذارد، لبه تيز قلم تراش راسر و ته نميگيرد كه دستش را نبرد.پاي پرنده را قطع ميكند. خون لزجي بيرون ميزند. سرش را جدا مي كند. نوك قلم تراش را توي پوست گردنش فرو ميكند. پرنده لخت ميشود. ديگر حالش مثل اولها بهم نميخورد. پرنده لخت شده را پيش زن ميبرد. ـ با كارد درس كردي؟ سرش را بالا و پايين كرد. ـ دست درد نكند! ديگه اوستا شدي! كباب كنم ميخوري!؟ سرش را به چپ و راست تكان داد. ـ انقد خوشمزهس! چشمش را پاك كرد. دور شد! ميدانست زن پرنده را ميشويد. نمك ميزند،به سيخ ميكشد و بعد كنار مرد مينشيند و ميخورد. با زبان افتاده اش دور لبش را ليسيد و بلندبلند فكر كرد: اونم مث مردش بيرحم شده!پرنده ميخوره! پوست پرنده را برداشت!به سمت باغچه حياط خلوت رفت.نشست. شعر خواند! بيلچه را برداشت. برفهاي باغچه را كنار زد.باصداي لرزان كپهها را شمرد. يـ.ـِ.ـِك، دُ...و... اينم هفتميش. پرنده خوشكلم بيا چالت كنم. زمين را كَند. دستش را داخل گودال كرد. تا مچش كه رسيد؛ پوست را داخلش گذاشت، پاها را نيز گذاشت. كله را بالا آورد: ـ كلك زدم، ندادَمِت؛ ميگن مغز شما خوشمزهس!! صدايش ميلرزد. كله را بوسيد. نازش كرد. گذاشت كنار پاها. رويش را با خاك پوشاند. سردش ميشود. دست توي جيب بلوزش ميكند. هفتمين تكه چوب را توي خاك فرو كرد. رويش برف ريخت. آستين خونيش را به برفها ماليد تا دعوايش نكنند. دماغش را بالا ميكشد كه كسي نبيند اشك ميريزد. زل ميزند به كوپهها. صداي زن را ميشنود: ـ بازم قلم تراشو برداشتي ... صداي شليك را كه شنيد! لرزيد. چشمهايش بادامي شد. هقهق زد. گريه كرد. سردش ميشود، توی دستش "ها" میکند. پرندهاي با تن سوراخ شده روي آخرين كوپه خاك ميافتد. نسرين(مانا) خوشكيش / تابستان 79
[1]تكه چوبي به اندازه 10 الي 15 سانت براي تيز كردن نوك قلم برچسبها: معصومیت, عشق کودکانه, برف و خاک, مرگ پرنده [ جمعه پنجم اردیبهشت ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
|
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |