واژه‌های ناتمام
واژه‌هایی از دل قصه‌ها و شعرها، ناتمام اما ماندگار… 

ما آدم‌ها، گاهی شبیه پرنده‌ای هستیم که نه یادش مانده پرواز چطور بود، نه باورش می‌شود که هنوز بال دارد. گاهی شبیه چای سردشده‌ای که کسی دیگر نمی‌خواهدش، اما خودش هنوز طعم محبت را در جان دارد.
آدمی‌زاد، موجود عجیبی‌ست — هم‌زمان هم در جست‌وجوی نوازش است و هم از نزدیک‌ترین دست‌ها می‌ترسد.

کودکی را در آغوش می‌گیرد، اما کودک درون خودش هنوز گریه می‌کند. لبخند می‌زند، اما ته چشم‌هایش، یک نفر بی‌صدا داد می‌زند: "من خسته‌ام... خسته از نقش‌ها، خسته از نبودن خودم."

آدمی‌زاد گاهی با یک پیام ساده، نجات پیدا می‌کند. گاهی هم با صدها آغوش، باز تنها می‌ماند.
دنیایمان پر شده از آدم‌هایی که مثل چراغ روشن‌اند، ولی گرما ندارند. دلشان پر از حرف است، ولی مخاطب ندارند.
خسته‌اند، ولی خنده‌ می‌زنند چون درد را نمی‌شود هی جار زد. آدمی‌زاد، همیشه چیزی را کم دارد:
گاهی محبت،
گاهی آغوش،
گاهی گوش شنوا،
و گاهی فقط… فقط کسی که "درکش کند" بی‌آنکه نصیحت کند.

مانا/ 1402



برچسب‌ها: آدمیزاد, پرواز را بخاطر بسپار, گرمابخش های جامعه
[ چهارشنبه بیست و دوم مرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

لینک های ویژه
امکانات وب
image
💡 جمله انگیزشی امروز:

در حال بارگذاری...