واژههای ناتمام واژههایی از دل قصهها و شعرها، ناتمام اما ماندگار…
|
ادامه قبل... اینها دستهای مناند؛ دستانی که دیگر نرمیِ پوستِ نوجوانی را ندارند. دهه چهارم را پشت سر میگذارند و خطبهخط، قصهی روزهایی هستند که کسی نشنید، کسی ندید. هر چین، نشانیست از ایستادن، از ساختن، از صبر. اینها دستهاییاند که پیران را تیمار کردند، موها را نوازش کردند، زخمها را پوشاندند، گاهی لرزیدند اما زمین نخوردند. اینها همان دستانیاند که کسی با اشتیاق نگرفتشان، کسی نپرسیدشان، کسی نفهمیدشان... اما هنوز جان دارند. هنوز در تاریکی راه میجویند، هنوز به دیوارهای دنیا چنگ میزنند تا فرو نریزند. چروک؟ آری، دارند. اما مگر نمیدانستی که چینهای دستان من، گنجینهی ناگفتههاییست که در دل شبهای طولانی گریسته شدند؟ جاهایی که درد را پنهان کردم، اما دستانم لو دادند. آنجا که خسته بودم و لبخند زدم، اما انگشتانم خمیده ماندند. آنجا که بار زندگی را کشیدم و هیچکس نگفت: «دستت درد نکند.» دستان من زحمتکشاند. بیآنکه منت بگذارند، بیآنکه دیده شوند. گاهی فقط میخواهم کسی دستم را بگیرد، نگاهی کند، بفهمد که این انگشتها، این بندها، این شیارها… چقدر راه آمدهاند. چقدر پنهان کردهاند. چقدر دوست داشتهاند. اما مهم نیست... حتی اگر دیده نشوند، من میدانم که قهرمانِ خاموش زندگیام، همین دستانند. و روزی، اگر کسی خواست گذشتهام را بداند، میگویم: به دستانم نگاه کن. اینها همهچیز را میگویند، حتی آنچه لبهایم نگفتند.
مانا/1402 برچسبها: نوشته شده بر پوست, ردّ زمان, شیارهای زندگی, نثر احساسی [ جمعه دهم مرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
|
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |