واژه‌های ناتمام
واژه‌هایی از دل قصه‌ها و شعرها، ناتمام اما ماندگار… 

قسمت 3

باران هنوز می‌بارید و صدای قطره‌ها روی پنجره و سقف خانه، ریتمی آرام اما بی‌رحم به فضا می‌بخشید. پیرمرد دوباره به کوچه نگاه کرد، همان کوچه‌ای که روزی پر از صدا و خنده بود، حالا تنها آینه‌ای از خاطراتی خیس و خاموش شده بود. گربه‌ی کوچک کنار بخاری نرم و گرم به خواب رفته بود و کودکانی که دقایقی قبل رد شدند، دیگر آنجا نبودند؛ فقط رد پایشان روی خاک خیس باقی مانده بود.

پیرمرد چتر شکسته‌اش را برداشت و تصمیم گرفت برای لحظه‌ای به بیرون برود. قدم‌هایش آهسته و سنگین بود؛ هر قدم، خاطره‌ای را با خود می‌آورد، هر قطره باران، لحظه‌ای از گذشته را پاک می‌کرد و او را به یاد زنی می‌انداخت که خیلی زود زندگی‌اش را ترک کرد و دختر کوچکی که حالا شاید دیگر او را به یاد نداشت.

در کوچه، باران تنهایی‌اش را بیشتر آشکار می‌کرد. هر چه قدم برمی‌داشت، خیسی لباس و کفش‌ها، گویی وزن سال‌ها اندوه و تنهایی را بیشتر روی دوشش می‌گذاشت. نگاهش به آسمان بارانی افتاد؛ ابرهای سنگین، نور خورشید را پنهان کرده بودند، و او فهمید که زندگی، حتی با تمام زیبایی‌هایش، گاهی چیزی جز عبور خاموش و بی‌وقفه‌ی زمان نیست.

پیرمرد توقف کرد و سرش را بالا گرفت. قطره‌های باران روی صورتش می‌خورد و او حس کرد که این قطره‌ها نه فقط آب، بلکه سال‌ها عشق، امید و فقدان را با خود می‌آورند و روی پوستش می‌ریزند. لب‌هایش خش‌خش کردند، اما هیچ صدایی بیرون نیامد. فقط نفسش سنگین بود و قلبش که هنوز می‌تپید، اما به آرامی، هر تپش یادآور گذر عمر و لحظه‌های از دست رفته بود.

او به کودکانی که از کوچه عبور کردند فکر کرد؛ لحظه‌ای کوتاه، شادی واقعی در باران، و بعد ناپدید شدند. درست مثل همه چیزهایی که پیرمرد دوست داشت، همه چیز می‌گذرد و تنها خاطره‌ای باقی می‌ماند؛ خاطره‌ای که با هر قطره باران تلخ‌تر می‌شود.

سرانجام، پیرمرد دوباره به خانه برگشت. خیس و خسته، روی صندلی نشست و گربه‌ی کوچک را در آغوش گرفت. نگاهش به پنجره افتاد؛ باران هنوز می‌بارید، اما او فهمید که دیگر کسی منتظرش نیست. نه همسرش، نه دخترش، نه دوستان قدیمی. تنها خودش و خاطراتی که مثل سایه‌ای سنگین روی ذهنش مانده بودند.

با خود فکر کرد: "زندگی، همیشه این‌طور است زیبا و کوتاه، و بعد ناگهان خالی."
لبخندی تلخ زد، لبخندی که هم با خاطره‌ها پر شده بود و هم با فقدان. قطره‌های باران روی پنجره ریختند و او حس کرد که دنیا، با تمام زیبایی و مهربانی‌های کوچک، هیچ‌گاه کامل نمی‌شود. زندگی ادامه دارد، اما برای او، این ادامه چیزی جز عبور آرام و گزنده‌ی زمان نیست.

پیرمرد سرش را روی دیوار تکیه داد، چشمانش نیمه‌بسته شد و تنها صدای باران، سکوت خانه را پر کرد. سکوتی که نه تنها تنهایی او را نشان می‌داد، بلکه حقیقت تلخ زندگی را؛ همه می‌آیند، همه می‌روند، و تنها خاطرات و باران می‌مانند.

پایان.

🕊 نسرین ـ مانا ـ خوش‌کیش/1404 🕊



برچسب‌ها: داستان دنباله دار, تنهایی و باران, آسمان
[ سه شنبه بیست و پنجم آذر ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

لینک های ویژه
امکانات وب
image
💡 جمله انگیزشی امروز:

در حال بارگذاری...