واژههای ناتمام واژههایی از دل قصهها و شعرها، ناتمام اما ماندگار…
|
“ مادربزرگ “ مثل هميشه در حال نماز خواندن است، نمازش طولاني ميشود. انگار همه چيز دست به دست هم دادهاند تا تنها همدم غريبيام را بگيرند. ـ زود باش الان بقيه بخيهها، پاره ميشن! چادر گل گلياش را ميكشم و بلند بلند فكر ميكنم: ـ وقتي عينك ميزنه، مثِ همه ميشه! نگاهش ميكنم به چهرهي خط خطي و مظلومش: ـ اومدم، پي جوالدوزت. به پهلو روي سجاده مينشيند. دستي به صورت كج و كولهام ميكشد: ـ برا چي “ شيرين عقلم “ !؟ به اين حرفها عادت كردهام؛ تند تند حرف ميزنم. ـ نياز به بخيه داره، ميگن، سوزناي جراحي كاري نميتونن بكنن... ـ از سوزنهاي به اون تيزي كاري بر نميياد، از يه جوالدوز درشت چي بر ميياد؟ تازه اصلاً نميدونم كجا هست. ـ بگرد “ مادربزرگ“، بگرد. صندوق چوبي قديميش را باز ميكند. همه چيز را بيرون ميريزد. به كمكش ميآيم. ميگردم. سوزن گلدوزي توي طرح گل سرخ قديمي گير افتاده است. دعاهاي چشم زخم، شاه مهرهها، پولكها و دگمهها هر كدام به يكطرف پرت ميشوند. سوراخ گندهي جوالدوز زنگ زده، انتهاي صندوق گير كرده است. بزور درش ميآورم. ميخواهم بروم. مانعم ميشود. ـ صبر كن، به كارت نميياد!! ـ ميياد، همه منتظرن، بايد برم. ـ جوالدوز به دردت نميخوره، سوزن بايد تيز باشه، ظريف باشه. مثل ... ـ آخ، چيكار ميكني؟! سوزن ريز پولك دوزي را توي انگشت اشارهام فرو ميكند. خون سرخ از انگشتم ميچكد. جوالدوز را از دستم ميگيرد. در پينه دستش فرو ميكند. زمين نمناك ميشود! خاكستري ميشود؛ سردِ سرد. ـ بلند شو، چرا خوابيدي؟! كش دور سرش باز ميشود. عينك از چشمش ميافتد. ترك بر ميدارد. اشك نميريزم، ولي گريه ميكنم. تكانش ميدهم. انگار به تكه يخي دست زده باشم، انگشتانم سرمازده ميشوند. عينك و سوزنها را بر ميدارم. گريه ميكنم. ميدوم، در كوچه پس كوچههاي خاكي. ميبينم. مرغ سياهي با پنج جوجه اردك و تك جوجهي مرغش ميرود. مرغ سفيدي با شش جوجهاش مشغول بازي است. تك جوجهي مرغ سياه دلش هواي جوجههايي مثل خودش را كرده است. به سوي جوجههاي مرغ سفيد ميرود. مرغ آماده حمله ميشود. جوجه كه نزديك ميشود، مرغ با نوك تيزش پوست سرش را ميكَند. دلم ميشكند. بسويشان ميدوم؛ با لگد به مرغ حمله ميكنم. فرار ميكند. جوجه پرپر ميزند. خشك ميشود. برش ميدارم. ـ تو كه مثل من كج و كوله نبودي، چرا بينشون، رات ندادن؟!! باز اشكم در نميآيد. جوجه را كناري ميگذارم و به سرعت پاهايم اضافه ميكنم. راه طولاني ميشود. ـ جوالدوز آوردم. حالا ديگه... كجايي؟ ـ نگرد پيداش نميكني. ـ كجاست؟! ـ ... ساكت نگاهم ميكند. ـ دكتر، مگه نگفتي... جوالدوز را نشانش ميدهم. ـ براتون آوردم. جوالدوز را بين انگشتانش ميگيرد و لبخند ميزند: ـ از اين سوزنم كاري ساخته نيست. چقدر از اين لبخندها بَدَم ميآيد. بيحس ميشوم... ¯¯¯¯¯ “ عاطفه“ را كه غسل ميدهند. توي قبرش دراز ميكشم. برايم بزرگ است. قلب خيسم گريه ميكند. ميخواهم با رشت/ پاييز 77 نسرين خوشكيش(مانا) برچسبها: داستان کوتاه, عاطفه, زندگی, احساسات [ سه شنبه سی ام بهمن ۱۴۰۳ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
|
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |