واژه‌های ناتمام
واژه‌هایی از دل قصه‌ها و شعرها، ناتمام اما ماندگار… 

قدم‌هاش سنگین‌تر از همیشه بود. هر قدمی که برمی‌داشت، انگار یه کوه غم رو دوشش حس می‌کرد. نه صدایی، نه دستی، هیچی. فقط سکوت بود و یه راهی که هرچی می‌رفت، دورتر می‌شد. یادش میومد اون روزایی رو که واسه یه ایده، شبا تا صبح بیدار می‌موند، پروژه‌هایی که با جون و دل تموم می‌کرد، و راهروهایی که خودش با دستای خودش صاف می‌کرد. اما هر بار، درست دم در موفقیت، یه نفر دیگه، یه اسم دیگه، رو شونه‌های یکی دیگه می‌نشست و از پله‌ای که اون ساخته بود، می‌رفت بالا.

اون یکی، با یه لبخند پیروزمندانه از کنارش رد شد. انگار نه انگار که واسه رسیدن به اینجا ذره‌ای زحمت کشیده. فقط کافی بود تو زمان مناسب، سر جای مناسب باشه. اون یکی، شاید ناخواسته، پاشو گذاشته بود رو شونه‌های این بنده خدا و رفته بود بالا. ولی آخه چرا؟ مگه میشه همیشه یه نفر پله باشه و یکی دیگه پله‌رو؟ تو دلش پر از علامت سوال بود. چرا باید اینجوری باشه؟ این همه زحمت، این همه فرق تو نتیجه؟

از دور، صدای خنده‌های اون یکی می‌اومد. خنده‌هایی که بوی برد می‌داد. ولی پشت این خنده‌ها، آیا چیزی پنهون نبود؟ اون یکی، با وجود همه چی، سایه‌ای از نادونی یا شاید ترس رو با خودش نداشت؟ و این بنده خدا، که ته چاه ناامیدی فرو رفته بود، آیا بالاخره به خودش میاد و یه راه جدید پیدا می‌کنه؟ راهی که نه پله‌ای برای بقیه، که راهی برای خودش باشه؟ این سوال بی‌جواب، تو هوای ابری معلق موند.

مانا/شهریور 87



برچسب‌ها: داستان کوتاه, حسرت, ناامیدی, تلاش بی‌پایان
[ پنجشنبه بیست و هشتم شهریور ۱۳۸۷ ] [ ] [ مانا ] [ ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

لینک های ویژه
امکانات وب
image
💡 جمله انگیزشی امروز:

در حال بارگذاری...