|
واژههای ناتمام واژههایی از دل قصهها و شعرها، ناتمام اما ماندگار…
|
قسمت 3. درگیری با مرد کچل و واکنش مردم خیابان هنوز در همان حال بود. گرما تندتر شده بود، مثل آتشی که کسی هیزم تازه رویش ریخته باشد. فرهاد، با پیراهنی خیس از عرق، همچنان میان خیابان میچرخید و فریاد میزد. گاهی فحش، گاهی هذیان، گاهی فقط صدای فریاد، بیکلمه. از مغازهی پلاسکو، مردی – مشتریای- بیرون پرید. حدود پنجاه و پنج شش ساله، کچل، پوست تیره، صدایی خشدار. " هی مردک! به کی داری فحش میدی؟" فرهاد مکثی کرد. سرش را چرخاند. چشم در چشم آن مرد انداخت. انگار ذهنش دنبال چیزی میگشت، و وقتی پیدا نکرد، گفت: " به تو، به تو، به همهتون!" و ناسزایی رکیک نثارش کرد. مرد کچل قدم برداشت. با حرکتی ناگهانی نزدیک شد. " دیگه شورشو درآوردی دیوونه!" قبل از اینکه کسی فرصت فکر کردن داشته باشد، دستش را بلند کرد و با تمام قدرت، کف دستش را روی پسگردن فرهاد کوبید. صدایی کوتاه و تیز، بلند شد. فرهاد خم شد. دستهایش در هوا لرزید. لحظهای مکث کرد. بعد دوباره فریاد کشید، این بار ترسخورده، زخمی، بریده. مرد کچل عقب نرفت. باز هم حمله کرد. فرهاد دوید. همانطور که ناسزا میگفت، همانطور که مثل پرندهای گرفتار، بالبال میزد. مغازهدار روبهرویی فریاد زد: " نَزَنِش مرد! دیوونهست! گناه داره! " پسر جوانی که از کنار پیادهرو میگذشت، ایستاد، گوشیاش را بیرون کشید، فیلم گرفت. مردی دیگر گفت: "اصلاً چرا میزنی؟ دیوونه که زدن نداره، تو عقل داری؟" مرد کچل با خشم برگشت، فریاد زد: " هر روز میاد اینجا، فحش ناموس میده! باید ادب شه! دیوونه یا عاقل، حرومزادهست!" اما کسی تأیید نکرد. حتی آنها که همیشه به فرهاد میخندیدند، حالا نگاهشان عوض شده بود. مردی گفت: "یه زمانی معلم بوده. داغ دخترش دیوونهش کرده. یه کم رحم داشته باش." مرد کچل نگاهی کرد، چیزی نگفت، غرغرکنان برگشت توی مغازهاش. فرهاد، حالا از خیابان رد شده بود، به کوچهی پشتی گریخته بود. پاهایش میلرزید. از گرما، از ترس، از تحقیر. رفت پشت ساختمانی متروکه. نشست. نفس نفس میزد. سرش را بالا آورد. چشمهایش پر از اشک شده بود. نه از درد کتک. از درد ندانستن آدمها. از اینکه هیچکس نپرسیده بود چرا فریاد میزند، چرا زخمیست. با صدایی آرام، لرزان، انگار با کسی حرف میزد: "ریحانه... دیگه طاقت ندارم. کاش میاومدی. کاش میاومدی، دخترم..." و بعد، سرش را میان زانوهایش گرفت. مثل کودکی جا مانده از جهان. و خورشید، با بیرحمی بیپایان، همچنان میتابید... ******* ساعتی بعد، دخترک کوچکی که از مدرسه برمیگشت، او را دید. به مادر نشانش داد و گفت: "مامان، اون آقاهه داره گریه میکنه؟" زن ایستاد. نگاهی انداخت. دلش لرزید. برای لحظهای، فقط لحظهای، حس کرد این مردِ گمشده، شبیه پدر خودش است... وقتی بعد از سالها ندیدن دخترش، یک روز بیهوا به حیاط خانه برگشته بود و کسی در را باز نکرده بود. زن آه کشید. دخترک دستش را گرفت. رفتند. اما شاید، فقط شاید، آن نگاه آخر زن، التیامی بود کوچک… برای مردی که دیگر حتی اسمش را کسی به یاد نمیآورد. پایان. واقعیتی درناک بر گرفته از نثر خودم ظهر تابستان دیوانه | غم و عاشقی در تابستان 🕊 نسرین ـ مانا ـ خوشکیش/30 تیر 1404 🕊
برچسبها: تابستان دیوانه, دلتنگی, پدر, دیوانگی [ شنبه بیست و چهارم آبان ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
|
|
| [قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |