واژه‌های ناتمام
واژه‌هایی از دل قصه‌ها و شعرها، ناتمام اما ماندگار… 

نمی‌دانم دقیقاً از کجا شروع می‌شود… شاید از همان لحظه‌ای که واژه‌ای در ذهنم می‌لرزد، یا دلم بی‌دلیل تنگ می‌شود برای کسی که نمی‌دانم کیست، کجاست، یا اصلاً هست یا نه؟!
وقتی شاعر می‌شوم، انگار دلم بزرگ‌تر می‌شود. صدای افتادن برگ‌ها را می‌شنوم. چشم‌های خسته‌ی مادرم را بهتر می‌فهمم. دل‌نازکیِ کودک سر چهارراه، می‌نشیند لای بیت‌هایم. آدم‌ها برایم دردناک‌تر، ولی دوست‌داشتنی‌تر می‌شوند. وقتی شاعر می‌شوم، کمتر قضاوت می‌کنم، بیشتر می‌فهمم. دیگر نمی‌گویم چرا کسی خشمگین است، می‌پرسم چه زخمی دارد. نمی‌گویم چرا کسی سرد است، می‌پرسم کِی یخ زد؟

وقتی شاعر می‌شوم، واژه‌هایم دست می‌کشند روی زخم‌ها، نه که درمان کنند، اما دست‌کم بگویند: «می‌دانم درد داری.»

شاعر که می‌شوم، از پشت واژه‌ها، آدم‌تر می‌شوم. مهربان‌تر می‌شوم. نه چون باید، نه از روی تکلیف. چون دلم دیگر نمی‌گذارد بی‌تفاوت باشم. دلم می‌خواهد بغل کنم دنیا را، با تمام تلخی‌هایش.
می‌خواهم اشک کسی را با یک بیت پاک کنم، یا شاید فقط همراهی‌اش کنم در خاموشی.
شعر، برایم پناه است. آغوشی که وقتی خودم را هم نمی‌فهمم، بغلم می‌کند. و راستش را بگویم…
شاعر که می‌شوم، خودم را بیشتر دوست دارم. انگار در آینه، کسی را می‌بینم که هنوز می‌تواند آدم خوبی باشد،

اگر فقط... شعر بگوید.

مانا/1404



برچسب‌ها: شعر و احساس, شاعرانه زیستن, واژه و دل, مهربانی و شعر
[ شنبه سوم خرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

لینک های ویژه
امکانات وب
image
💡 جمله انگیزشی امروز:

در حال بارگذاری...