واژه‌های ناتمام
واژه‌هایی از دل قصه‌ها و شعرها، ناتمام اما ماندگار… 

روزی خواهد رسید... روزی که خورشید نه برای دویدن، بلکه برای درخشش طلوع کند. روزی که در آن، دست‌هایمان نه برای جنگیدن، بلکه برای نوازش باز شوند.

من آن روز را می‌بینم، در لابه‌لای چین‌های آرامش، در شفاف‌ترین نقطه‌ی آسمان.
روزی خواهد آمد که بی‌هیچ فکری، بی‌هیچ دغدغه‌ای، در آغوش باد خواهیم رقصید؛ چنان سبک، چنان رها، که زمین هم حسرت پروازمان را بخورد.

لبخند می‌زنیم به هر ثانیه، به هر رهگذری، به هر برگی که با نسیم می‌لغزد روی شانه‌ مان.
دیگر گذشته زخمی نیست، آینده ترسی ندارد، و حال، تنها چیزی‌ست که داریم و دوستش داریم.

در آن روز، زندگی بوی باران تازه می‌دهد و دل، بوی امید... روزی می‌رسد که ما، تنها برای بودن، برای زیستن، برای لمسِ لحظه‌ای ساده، شاد باشیم.

و آن روز...
نزدیک‌تر از آن است که فکر می‌کنی.

مانا/1402



برچسب‌ها: نثر, حیرت, آرامش, زیستن
[ شنبه بیست و هفتم اردیبهشت ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

لینک های ویژه
امکانات وب
image
💡 جمله انگیزشی امروز:

در حال بارگذاری...