واژههای ناتمام واژههایی از دل قصهها و شعرها، ناتمام اما ماندگار…
|
سیاه پوشیده بود، به جنگل آمد ... استوار بودم و تنومند ! من را انتخاب کرد ... دستی به تنه ام کشید، تبرش را در آورد و زد ... زد ... محکم و محکم تر ... به خود میبالیدم، دیگر نمی خواستم درخت باشم، آینده ی خوبی در انتظارم بود ! سوزش تبر هایش بیشتر می شد که ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد، او تنومند تر بود ... مرا رها کرد با زخم هایم ، او را برد ... و من که نه دیگر درخت بودم، نه تخته سیاه مدرسه ای، نه عصای پیر مردی ... خشک شدم .. بازی با احساسات مثل داستان تبر و درخت می مونه ... ای تبر به دست ، تا مطمئن نشدی تبر نزن ! ای انسان، تا مطمئن نشدی، احساس نریز ... زخمی می شود ... در آرزوی تخته سیاه شدن، خشک می شود !!!! [ سه شنبه دهم مرداد ۱۳۹۱ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
|
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |