واژه‌های ناتمام
واژه‌هایی از دل قصه‌ها و شعرها، ناتمام اما ماندگار… 

آرام و بی‌صدا موهایم را زیر روسری گل‌گلی‌ام می‌پوشانم و سینیِ بستنی را جلوی خانم گل می‌گیرم. نگاهش، مثل همیشه، زیرچشمی و تلخ است. با صدای نازکی می‌گوید:

- من چیزهای شیرین نمی‌خورم، هیکلم بهم می‌خوره!

مادرم تند به پشت دستش می‌زند و یک قدم عقب می‌رود، انگار من بار اضافی‌ای هستم که طاقت‌شان را می‌برد. از همان روزهای اول، انگار کسی نمی‌خواست دختری داشته باشد. برادر کوچکم از نگاه سنگین پدر و مادر می‌لرزد، اما من… من مثل پرنده‌ای هستم که بال‌هایش را بسته‌اند.

از همان روزهایی که به یاد می‌آورم، مادرم با چشمانی پر از ترس و بغض به من نگاه می‌کرد؛ نه از آن ترس‌های محافظتی، بلکه ترس‌هایی سنگین که دل را می‌فشارد و روی سینه زخم می‌گذارد. پدر اما همیشه خاموش بود، مردی که خشم را در چهره‌اش پنهان می‌کرد و هیچگاه حرفی نمی‌زد، فقط نگاهش پر از ناامیدی بود.

روزها به سرعت می‌گذشتند و من بزرگ‌تر می‌شدم، اما نه در آغوشی امن، نه در محیطی گرم. هر روز حس می‌کردم چطور دارم از زندگی پرت می‌شوم به دنیایی که هیچ راه برگشتی ندارد. دنیایی که در آن، من فقط کالای بی‌ارزش آن‌ها بودم.

و حالا، همه چیز داشت رنگ واقعی‌اش را نشان می‌داد؛ روزی که پدر و مادرم نشستند پای حرفی که نمی‌خواستم بشنوم:

- پری…

صدای مادرم لرزان بود، طوری که اشک توی چشم‌هایم جمع شد.

- ما… ما فکر کردیم که این بهتره برای تو و برای ما.

- یعنی چی؟

- تو دیگه باید بری، پیش آن مرد…

قلبم از جای خودش کنده شد، نمی‌خواستم باور کنم.

- اون … ممکنه که از تو خیلی بزرگ‌تر باشه، اما…

- حرفش را قطع کردم:

- من نمی‌خوام!

گونه‌هایم بارانی شد، صدایم شکست.

- من… من هنوز بچه‌م!

اما حرفم مثل نغمه‌ای در باد پراکنده شد، بی‌اثر و خاموش. صبح که از خواب بیدار شدم، صدای چرخیدن کلید در قفل در را شنیدم. فهمیدم دیگر برگشتی نیست. آماده‌ام می‌کردند برای آن سرنوشت تلخ. با خودم گفتم: «چطور می‌تونم برم، در حالی که دلم پر از ترس و ناامیدیه ؟»

ادامه ی داستان فردا ....

نسرین(مانا) خوش‌کیش/1399



برچسب‌ها: خانواده, ترس, ناامیدی, کودکی سخت
[ شنبه بیست و نهم شهریور ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

لینک های ویژه
امکانات وب
image
💡 جمله انگیزشی امروز:

در حال بارگذاری...