واژههای ناتمام واژههایی از دل قصهها و شعرها، ناتمام اما ماندگار…
|
ساعت نزدیک چهار عصر بود، آفتاب نیمهتیر، مثل آتش میتابید روی آسفالتِ داغِ خیابان. مانا دستش پر بود: یک کیسه پوشک بزرگ، داروهای مادرشوهرش و بطری آب معدنی. کنار او، همسرش با قدمهایی تندتر راه میرفت و هرازگاهی نگاه نگرانش را به ساعت میانداخت. باید میرسیدند خانه، به حرفهای مادرشوهرش گوش میداد تا فردا وقتی نیست گله نکند. ظرفهای ناهارِ نیمخورده را میشست و برای ناهار فردا فکری میکرد و خودش را باید تا عصر میرساند خانه مادرش. اما همهی این برنامهها در یک لحظه دود شد و به آسمان رفت. زیر پایش خالی شد. نه چالهای بود، نه شیبِ خطرناکی، فقط یکجور خستگی جمعشده و مشغول بودن ذهنش، یک آنِ بیتوجهی، یک پیچخوردگی مچ پا که صدای شکستن استخوان را در سرش پیچاند. زمین نزدیکتر از همیشه به او شد، ضربهای محکم، و دردی که مثل برق از مچ تا مغزش دوید. مانا سعی کرد بلند شود کف دستانش را تکیهگاه کرد اما دستانش پر از زخم شده بود، اخمش درهم بود اما بغض نکرد. همسرش گفت: - بشین کنار بلوار، میرم ماشینو بیارم. مانا با خودش گفت: -کاش قبل از حادثه ماشین میآوَرد. نشست لبه بلوارتازه افتتاح شده،آدمها از توی ماشین نگاهش میکردند از آن نگاههای بی تفاوت. از کنارش رد میشدند بیاحساس . مانا با خودش گفت: -مردم رو درک نمیکنم، چی بر سرشون اومده؟ چرا مصنوعی شدن؟ من که ریز نیستم منو نبینن؟ دلش نیامد. چند قدمی لیلیکنان رفت جلو ولی نتوانست به عقب برگشت، دوباره دور خودش چرخید. آدمی که همیشه راه میرفت، میدوید، کار میکرد... حالا گیر افتاده بود. ماشین که رسید، سوار شد. پایش، مثل بادمجانِ کوبیدهشده، ورم کرده بود. به خانه که رسیدند، کیسه یخ دندانش که در فریزر بود را روی پای ورم کردهاش گذاشت.دراز کشید سعی کرد بخوابد،نتوانست. منتظر ماند، درد بدتر شد. انگار استخوان به جانِ گوشت افتاده بود. راهیِ بیمارستان شدند. اورژانس شلوغ، نفسگیر و پر از آدمهایی بود که با درد، غرغر میکردند. پزشک اورژانس نگاهی انداخت، نسخهای نوشت، عکسبرداری. رفتند. عکس گرفتند نه عکس سه در چهار، عکسی که هی باید با درد پا میچرخید و... با خودش گفت: چقدر آدها بیرحم شدن، چرا نمیتونم درکشون کنم؟ چرا درد را درک نمیکنن؟ یعنی این آدمها هیچوقت گرفتار درد نبودن؟ افکار پراکندهاش با صدای منشی اورژانس بریده شد. پزشک ارتوپد اورژانس حضور نداشت. منشی با لبخندی سرد گفت: — ایشون مطب هستند، ما عکسو تو فضای مجازی براشون فرستادیم. واتساپ، امید امروز تمام آدمها بود. چند دقیقه بعد، پاسخ آمد: —ببرین مطب، اینجا نمیشه کاری کرد. و مانا حیران چرا آدمها را درک نمیکند، چرا شعور عقلی آدمها را زیر سئوال می برند. چرا به شعور آدمها احترام نمیگذارند. بجای مانا دیگر درد نفسنفس میزد. رسیدنِ تا مطب، حکایت خودش را داشت. ترافیک و غرغرهای همسرش که از ترافیک متنفر بود بدون توجه به درد کشیدن مانا، پلههای مطبِ بدون آسانسور، لبخندِ بیجان منشی و دکتری که کت سفیدش، بیشتر از آنکه پزشک باشد، نشانِ تجارت بود. دکتر، عکس را دید. —باید جراحی بشه، تلاقی نگاه مانا و همسرش دیدنی بود، چه موقع جراحی بود؟ از اصطلاحاتی که دکتر به کار میبرد حیران بودند و مانا مثل کسی که دم مرگ، همه زندگیاش را مرور میکند. چیزی نمیشنید غیر از صدا و چهره خانواده، مادر بیمار و مادرشوهرش که باید غذایش همیشه سر وقت آماده میبود. خواهرانش، برادرش، زن برادرش و خستگی نگهداری مادر و.... نه گفتن مانا و اینکه فعلا شرایط جراحی را ندارد باعث شد دکتر کمی کوتاه بیاید. - خو فعلا آتل گرفته بشه. از این مدل سبکها بگیرین که راه رفتن راحت باشه. آتل؟ همانی که در آن گچ بکار میرود، که مانا همیشه فکر میکرد اسمش گچ گرفتن است، انگار دیوار اتاق را میخواستن گچ بگیرند غم تمام عالم توی دل مانا افتاد و ضربان قلبش بیش از پیش زیاد شد، مث همیشه جلوی گریه اش را گرفت، نمیدانست آینده چشمه اشکش را خشک خواهد کرد. همسرش دوید، گچ و وسایل آتل را خرید، پول خوبی هم داد. دکتر سرسری گچ گرفت تا به بیماران دانه درشت برسد. نه دقیق نگاه کرد، نه درد را پرسید. فقط کار را بست، مثل کیسهای که در سوپر مارکت گرهاش میزنندآنهم محکم که مجبور میشوی کیسه را پاره کنی تا وسایل خریدت را بیرون بیاوری. پیش از جراحی، پایش را آتل گرفتند تا استخوان آسیبدیده تکان نخورد و دردش کمتر شود. غافل از اینکه او تن به جراحی نمیدهد. آتل بستن اشتباه بود. آنهم چه اشتباهی هم مالی و هم جانی. گچ، پاشنهدار بود! نه از آن نوع شیک، از آنهایی که انگار کسی خواسته شوخی کند با مصدومیت. آنهمه تاکید دکتر که کف پایت را تا سه ساعت پایین نگذار و توصیههایی که بیشتر از گچ گرفتن وقت گرفت.چرا؟ سه روز گذشت. مانا با همان گچ مسخره، به مادرشوهرش رسید، آشپزی کرد، خیلی کارها کرد. دانشگاه که هیچ، نرفت. به مادر خودش سر زد، خواهر بزرگ برنامهریزی کرده بود و خودش بیشتر بجای مانا کنار مادر ماند اما مانا مجبور بود جایش را پر کند. خواهرها دلشان بحال مانا میسوخت و چشمهایشان دنیا دنیا حرف داشت. اما پایش، روز به روز فریاد میزد. غافل از اینکه سالها همان پا فریاد خواهد زد. روز چهارم، صبرش سر آمد رفت دوباره به مطب. —این گچ اذیتم میکنه. نمیتونم به کارام برسم. بازش کنین لطفاً. پاشنه اش نمیزاره حرکت کنم انگار الاکلنگ شدم، مانا خیلی عصبانی بود. دکتر لحظهای مکث کرد. چشمش رفت روی گوشیاش، پیام واتساپی آمد و رد شد. با بیمیلی گفت: —باشه. منشی باز میکنه. مگر پزشک هم اینقدر بیخیال، مات به دکتر نگاه میکرد و یاد حرف دکتر پایتخت افتاد که میگفت: - دکترها در شهرستانها طبابت نمیکنند بلکه تجارت میکنند. منشی آمد، چیزی شبیه اره برقی آورد، گچ را برید.مانا چهره اش قرمز شد همیشه از وسایل پزشکی میترسید، ولی اطلاعات پزشکیش خوب بود. نه معذرتخواهی، نه توجهی. اما پول؟ حتماً! پول باز کردن گچ اشتباهی را هم گرفتند، با رسید و لبخندی مصنوعی. مانا، با پای باز، استخوان درمان نشده، درد را تا خانه بُرد. این بار درد فقط از مچ پا نبود. از بیمسئولیتی بود، از آدمهایی که وقتی باید آدم میبودند، فقط کارتخوان بودند. از خودش پرسید: -چطور ممکنه یکی که سوگند خورده موجودات زنده رو نجات بده، اینقدر بیخیال میشه؟ مگه داریم؟ چرا، میشد و میشود!، شاید چون درد بعضیها به چشم نمیآید. چون صبر ما، بَدل شده به ابزار سوءاستفاده. شاید چون ماناهایی که سعی میکنند به همه برسند، همیشه فراموش شده اند. چون وقتی صدای دردت را قورت بدهی، کسی نمیفهمد که فقط استخوانت نشکست، بلکه روحت هم. و انگار دنیا همین است...نه آنطور که مانا فکر میکرد، نه آنطور که باید باشد. اشتباه میکرد؛ هنوز هم اشتباه میکند. دنیایی که در آن، دکترها مسئولیت را پشت درِ مطب جا میگذارند، منشیها خطا را در قالب فاکتور رسمی مینویسند، و زنهایی با زخمهایی بر پا، هم ستون خانهاند، هم سایهبان دیگران، بیآنکه کسی بپرسد: چطور سر پا ایستادهای؟! مانا رفت. با پایی که هنوز از لرزِ درد خالی نشده بود، اما با دلی محکمترو قرص تر از همیشه ایستاده بود؛ دلی که به اشتباه، همه چیز را دوست داشت… و هنوز هم دارد.
نسرین(مانا)خوشکیش/ تیر 1401
برچسبها: داستان کوتاه اجتماعی, سکوت_زنان, درد_نادیده [ چهارشنبه بیست و یکم خرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
|
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |