واژه‌های ناتمام
واژه‌هایی از دل قصه‌ها و شعرها، ناتمام اما ماندگار… 

مه دوباره ایستگاه را در آغوش گرفته بود. او، قدم‌زنان میان سایه‌ها، چیزی در نیمکت قدیمی ایستگاه چشمش را گرفت. ساعت جیبیِ طلایی، درخشان و کمی خراشیده، جا مانده بود. دستش را به آرامی روی فلز سرد ساعت گذاشت. تیک‌تاکی نبود؛ انگار زمان در این ساعت متوقف شده بود. اما درون قلبش صدایی می‌شنید؛ صدای عشقی گمشده، در انتظار بازگشت.

دور و بر را نگاه کرد؛ مه همچنان سنگین و سکوت، غم‌انگیز. کسی نبود. هیچ خبری از صاحب ساعت نبود. آیا بازمی‌گشت؟ یا این ساعت فقط خاطره‌ای بود، نشانه‌ای از عشقی که هرگز بازنمی‌گشت؟

او ساعت را برداشت، قلبش پر از پرسش و امید شد. گاهی، بعضی چیزها به انتظار کشیدن ادامه می‌دهند؛ شاید برای همیشه، شاید برای فردایی که هیچ‌کس نمی‌داند.

نسرین(مانا) خوش‌کیش/شهرخاطرات/1378



برچسب‌ها: عشق و انتظار, ایستگاه انتظار, ساعت های سرد, عاشقی سرگشته
[ شنبه پانزدهم شهریور ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

لینک های ویژه
امکانات وب
image
💡 جمله انگیزشی امروز:

در حال بارگذاری...