واژههای ناتمام واژههایی از دل قصهها و شعرها، ناتمام اما ماندگار…
|
تو فقط لبخند زدی. لبخندی کوتاه، بیصدا، به خاطرهی سادهای و بامزهی که یکی از دوستان قدیمی تعریف کرد. همه خندیدند، اما انگار فقط لبخند تو بود که به چشم آمد. حس کردی نگاهش روی صورتت سنگینی میکند. آن نگاه آشنا، که پیش از حرف، سرزنش را منتقل میکند. سرت را پایین انداختی، لبخندت پنهان شد، اما نه برای اینکه کار اشتباهی کرده باشی… فقط برای اینکه دیگر توان بحث نداشتی. در راه بازگشت، سکوت، مثل شیشه ترکخورده بینتان بود. خانه که رسیدید، سکوت شکست. نه با آرامش، با انفجار. ـ «اون خنده واسه چی بود؟ از چی اینقدر خوشحال شدی؟» گیج شدی. تو فقط خندیده بودی. ـ «یه خاطرهی بامزه بود... همه خندیدن، فقط من نباید؟» صدایش بالا رفت، مثل همیشه. ـ «همه که زن من نیستن! باید بفهمی جلوی کی لبخند میزنی!» دلت لرزید. نه از ترس. از دلشکستگی. از اینکه چطور میشود لبخندت بشود اتهام، اما بیتوجهیها، بیاحترامیها، فراموشکردنها هیچ حساب نشوند. او خودش را نمیدید. فقط تو را زیر ذرهبین میگذاشت. ایستادی. دیگر پاسخی نداشتی. لبخندت مُرد. اما غرورت نه. ـ «بعضی چیزا رو آدم فقط یهبار تحمل میکنه...» این را گفتی، آرام. نه با فریاد، نه با اشک. و بعد، بیصدا، به اتاق رفتی. چراغ را روشن نکردی. فقط نشستی در تاریکی. لبخندت هنوز آنجا بود، گوشهی دلخوریات… کنار تکههایی از دوستداشتن، که دیگر طاقت تحقیر نداشتند.
نسرین(مانا) خوش کیش/1402
برچسبها: غرور بی جا, مالکیت انسانی, اجازه بی اجازه, خوب یا بد [ سه شنبه هفتم مرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
|
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |