واژههای ناتمام واژههایی از دل قصهها و شعرها، ناتمام اما ماندگار…
|
سرگذشت من، سرگذشتي بود كه اشتباهاً از «سر» من «گذشته» بود.. و سرنوشت من، سرنوشتي بود، كه آنكسيكه جاي كاغذ را بلد نيست و برسر ما چيز مينويسد! اشتباهاً بر «سر» من «نوشته» بود.. و من در سرنوشت خود، سرگذشت خيلي از انسانها را ديدم .. و از سرگذشت خود، درباره ي خيلي از سرنوشتها، خيلي چيزها شنيدم.. و از همه ي اينها و از همه ي آنها ... آه... فرياد، باور كنيد انسانها!.. خيلي چيزها فهميدم!.. فهميدم كه در همه، هر جا كه زندگي مردم بر مدار پول مي چرخد، بايد خر بود و خرپرست!.. بايد ----- بود و پرچم ----- در دست، بايد تو سري خورد و مُرد!.. و توي سري زده، نشست!.. بايد نمك خورد و با كمال بيمروتي نمكدان شكست، بايد از راست نوشت و از چپ خواند! از عقب نسشت، و از جلو راند! و سرنوشتها و سرگذشتها، سرنوشتها در قالب سرگذشتها، و سرگذشتها در تابوت سرنوشتها، بمن ياد دادند: كه هر كس اينچنين نبود، اگر چه خيال ميكرد كه هست! و اگر چه واقعاً بود، ولي پاي در گل رسوائي، از كار افتاد و فرو ماند!.. [ سه شنبه بیست و نهم تیر ۱۳۸۹ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
|
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |