واژه‌های ناتمام
واژه‌هایی از دل قصه‌ها و شعرها، ناتمام اما ماندگار… 

هوا سنگین بود. آلودگی مثل پتوی خاکستری روی شهر پهن شده بود. بوق‌ها، صدای موتور، فریادها... همه چیز بی‌وقفه جاری بود.

سامیار، با پیراهن اتو کشیده، کت خوش‌دوخت و کراواتی براق، قدم‌زنان از ساختمان اداری بیرون آمد. بوی ادکلنش پشت سرش می‌ماند. ته‌ریش مرتب، کیف سامسونت چرمی در دست... ظاهرش داد می‌زد از طبقه‌ای‌ست که به خود می‌گوید "فرهنگی".

مقابل ساندویچی ایستاد. صف نسبتاً بلند بود. جوانی با لباس کار و دختری با مانتوی چروک پشت سر هم ایستاده بودند و... . سامیار مستقیم رفت جلو، بی‌توجه به صف. گوشی‌اش را درآورد، با لبخند گفت:

ـ داداش، یکی بنداز برام، مخصوص... پیاز بیشتر!

جوان فریاد زد:ـ آقا صفه!

سامیار برگشت، نگاهی از بالا به پایین انداخت:ـ صف؟ بله... ولی من عجله دارم!

و بدون توجه، اسکناس را به فروشنده داد. پشت سرش پچ‌پچ بالا گرفت.

وقتی ساندویچش را گرفت، ماشینش را از کنار خیابان برداشت و وارد خیابان شد، تلفنش زنگ خورد. هندزفری نداشت، با یک دست رانندگی می‌کرد و با دست دیگر گوشی موبایل را گرفته بود.

ضبط ماشین روشن بود و صدایش گوشخراش. چراغ زرد شد. سرعت گرفت و رد شد. عابری که می‌خواست عبور کند، عقب پرید.

راننده‌ای دیگر فریاد زد: ـ آهای! چراغ رو نمی بینی!

سامیار لبخندی زد. در آینه نگاهی به خودش انداخت. کراواتش را مرتب کرد. زیر لب گفت: ـ ملت هنوز فرق آدم با سطح و فهم رو نمی‌دونن!

دختری در کنار خیابان ایستاده بود، با آدامسی صورتی رنگ. آن‌قدر بادش کرد که ترکید. سامیار خندید. دختر هم ناگهان جلو ماشینش پیچید. ترمز کرد. باز هم لبخند. هیچ‌کس به دیگری توجهی نداشت. همه در شتاب، همه در بی‌توجهی.

کمی آن‌طرف‌تر، پیرمردی با عصا، می‌خواست از خط عابر عبور کند. هیچ‌کس توقف نکرد.

سامیار نگاهش کرد، اما پا از پدال برنداشت.

پیرمرد گفت: ـ ما فقط بلدیم کراوات ببندیم، ولی نمی‌دونیم ...!

سامیار برای لحظه‌ای ایستاد. ساندویچش سرد شده بود. به اطرافش نگاه کرد. همه در حال سبقت، فریاد، دود، زباله، بوق.

در آینه، خودش را دید... کراوات هنوز براق بود، اما تصویر پشت سرش؟ دود و توهین و نگاه‌هایی پر از بی‌اعتمادی.

سکوت کرد. بوق پشت‌سر، دوباره او را هل داد به جلو. حرکت کرد. از کنار پیرمرد گذشت. چراغ بعدی هم زرد بود. و او... باز هم رد شد.

نسرین (مانا) خوش‌کیش/1404



برچسب‌ها: فرهنگ, نوبت, با کلاس, توهین
[ جمعه نوزدهم اردیبهشت ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

لینک های ویژه
امکانات وب
image
💡 جمله انگیزشی امروز:

در حال بارگذاری...