واژه‌های ناتمام
واژه‌هایی از دل قصه‌ها و شعرها، ناتمام اما ماندگار… 

مادرم دست و پایش درد می کند. دکترها نمی دانند چرا مادرم به این روز افتاده است...شاید اصلا هر کس می داند خودش را به فراموشی می زند..

دستها و پاهای مادرم هنگامیکه بچه به کمر در آبها کار می کرد،وقتی تمام رطوبت به داخل تنش هجوم می آورد. تمام استخوانهایش برای گشنه نبودن فرزندانش می تپید. وقتی لقمه ها را گوشه پرک چادر گل گلی اش مخفی می کرد و برای کودکانش می آورد.فکرش را نمی کرد که روزی پیر و زمینگیر می شود...

او این کارها را کرد تا من با پاهایش راه بروم و با دستهایش کار کنم و با ستون فقراتش قامتی بلند چون سرو داشته باشم...

راستی آیا من نیز مثل او خواهم بود؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نسرین خوش‌کیش(مانا)/92



برچسب‌ها: مادر, خستگی, روزگار, درد
[ چهارشنبه ششم فروردین ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

لینک های ویژه
امکانات وب
image
💡 جمله انگیزشی امروز:

در حال بارگذاری...