واژه‌های ناتمام
واژه‌هایی از دل قصه‌ها و شعرها، ناتمام اما ماندگار… 

بي حال بي حال، در حاليكه از تب مي سوخت، دنبال مطب با ويزيت ارزان مي گشت.دست توي كيفش كرد. چند تا اسكناس و پول خرد را توي مشتش محكم فشار داد.

با دست تب كرده اش دست پسرك كوچكش را گرفت و راه افتاد. مطب را ديد، كنار در وروديش كه رسيد. پسرك دستش را كشيد.

- مامان ببين مرغ....

چشمش به اشك نشست. تمام پولهاي توي مشتش را روي پيشخوان گذاشت.

- آقا يه ران مرغ ميدين..........................................................................

نسرين خوش كيش/1383




برچسب‌ها: ثروت, اسکناس, بیماری, مطب
[ یکشنبه سوم فروردین ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

لینک های ویژه
امکانات وب
image
💡 جمله انگیزشی امروز:

در حال بارگذاری...