واژههای ناتمام واژههایی از دل قصهها و شعرها، ناتمام اما ماندگار…
|
بعضی آدمها، نه که نخواهند... نمیتوانند. انگار عقلشان هرگز از خوابِ کودکی بیدار نمیشود. نه زمان، نه تجربه، نه زخم… هیچچیز آنها را بزرگ نمیکند. پیر میشوند، ولی عاقل نه. حرف میزنند، اما نمیفهمند. دوست دارند، اما بلد نیستند دوست داشتن را بیصدا، بیمنت، بیخودخواهی… این آدمها، توی هر جمعی که باشند، بوی ناپختگیشان بلند است. وقتی حرف میزنند، انگار باد میوزد… بیجهت، بیمعنا. دل میبندند، ولی دل نمیدهند. تسلیم نمیشوند، اما توهمِ تسلط دارند. همیشه حق با آنهاست، چون عقلشان آنقدر کوچک است که جایی برای شک نمیماند. بعضیها تا آخر عمر یاد نمیگیرند که غرور، عشق را میکُشد؛ که سکوت، گاهی از هزار دلیل گویاتر است؛ که آدمها، همیشه نمیمانند، حتی اگر دوستت داشته باشند. بعضی آدمها، نه صبوری را بلدند، نه پذیرش را، نه فهمِ اینکه دنیا فقط به کام آنها نمیچرخد. میخواهند زندگی را با قاعدههای دلخواهشان بازی کنند، و وقتی بازیشان نمیگیرد، دیگران را مقصر میدانند.تلسط، و تلختر اینکه... گاهی ما به این آدمها دل میبندیم. و سالها تلاش میکنیم بیدارشان کنیم، بیآنکه بفهمیم؛ بعضیها برای همیشه خواب میمانند، درون کالبدی که پیر میشود، اما بزرگ نمیشود...
نسرین(مانا) خوشکیش/1402
برچسبها: پیر کودکنما, تسلط, تنهایی, بزرگ شدن [ سه شنبه هجدهم شهریور ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
|
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |