واژه‌های ناتمام
واژه‌هایی از دل قصه‌ها و شعرها، ناتمام اما ماندگار… 

باران می‌بارید. پشت پنجره نشسته بود و به قطره‌هایی نگاه می‌کرد که بی‌وقفه فرو می‌ریختند؛ مثل افکارش، مثل خاطراتش. او آمده بود. بعد از سال‌ها. چای را که برایش ریخت، گفت: «از عشق بگو...»

نگاهش کرد، بی‌حس، بی‌کلام. گفت: «هیچ.»

لبخندی تلخ نشست بر لب‌های زن. پرسید: «خو از مرگ بگو، از نبودن‌ها، از رفتن‌ها...»

مرد گفت: «هیچ.»

زن چشم بست، دلش آشوب شد. آرام گفت: «پس از هیچ بگو، فقط از هیچ...»

مرد این‌بار مکث کرد. به چشمان زن خیره شد، به سکوتی که میان‌شان خانه کرده بود، به عشقی که هنوز هم میان آن هیچ‌ها زنده بود.

آرام زمزمه کرد: «هیچ... یعنی تو، یعنی من، یعنی این لحظه، یعنی زیستن...»

زن لبخند زد. قطره‌ای دیگر روی دستش چکید.

و عشق، در هیچ معنا شد.

نسرین(مانا) خوش‌کیش/82




برچسب‌ها: هیچ, زیستن, مرگ, عشق
[ یکشنبه نوزدهم مرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

لینک های ویژه
امکانات وب
image
💡 جمله انگیزشی امروز:

در حال بارگذاری...