واژههای ناتمام واژههایی از دل قصهها و شعرها، ناتمام اما ماندگار…
|
مریم برای بار چندم گوشیاش را روی میز پرت کرد. دوباره با مادرش بحث کرده بود؛ مثل همیشه، بینتیجه. روی تخت افتاد و به سقف خیره شد. زیر لب گفت: «همیشه دیگران خرابکاری میکنن... همیشه من مقصر نیستم.» اما چیزی در دلش قلقلک میداد؛ یک جمله قدیمی از دوستی دور که گفته بود: «وقتی همهی رابطههات به مشکل میخورن، شاید وقتشه یه بار هم به خودت نگاه کنی.» صبح فردا، وقتی درِ کمد را باز کرد تا لباس انتخاب کند، چشمش به قاب قدیمی عکس خودش افتاد؛ دختری با چشمان امیدوار و لبخندی صاف. عکس را برداشت. دست کشید روی صورت قاب. انگار آن دخترِ درون عکس میخواست چیزی بگوید. مریم برای اولین بار با خودش خلوت کرد. نه با گلایه، نه با مظلومنمایی. فقط پرسید: «من چه کردم که اینطور شدم؟» و درست همان لحظه، دلش لرزید. شاید تغییر، از همین نقطهی کوچک شروع میشد...
نسرین(مانا) خوشکیش/1404 برچسبها: مانا_مینویسد, تغییر از درون, آینهی درون, داستانهای انگیزشی کوتاه [ چهارشنبه چهاردهم خرداد ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
|
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |