واژههای ناتمام واژههایی از دل قصهها و شعرها، ناتمام اما ماندگار…
|
یه روز، یه دختری خسته از همهچی، تصمیم گرفت که دیگه ننویسه… اما نمیدونست که بعضی حرفها فقط وقتی گفته نمیشن، سنگینتر میشن. اما شب، وقتی همه خواب بودن و چراغای شهر کمجون میزدن، یه چیزی توی دلش وول خورد. یه بغض ناتموم، یه واژهی بیسر که جا مونده بود ته گلوش. بلند شد، بیاختیار… دست کشید روی جلد همون دفتر قدیمی. اون شب، نوشتن نجاتش داد، نه چون کسی خوند، نه چون کسی لایک کرد، فقط چون نوشتن، تنها زبونی بود که دلش بلد بود باهاش گریه کنه… مانا/1404
برچسبها: متن ادبی کوتاه, نثر احساسی, اشک و قلم [ چهارشنبه سی و یکم اردیبهشت ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ]
[ ]
|
|
[قالب وبلاگ : تمزها] [Weblog Themes By : themzha.com] |