واژه‌های ناتمام
واژه‌هایی از دل قصه‌ها و شعرها، ناتمام اما ماندگار… 

یه روز، یه دختری خسته از همه‌چی، تصمیم گرفت که دیگه ننویسه… اما نمی‌دونست که بعضی حرف‌ها فقط وقتی گفته نمی‌شن، سنگین‌تر می‌شن.
خودکار رو گذاشت کنار، دفترو بست، حتی گوشی رو خاموش کرد.
گفت: «تموم شد. هیچ‌کس نمی‌فهمه اصلاً، چرا بنویسم؟»

اما شب، وقتی همه خواب بودن و چراغای شهر کم‌جون می‌زدن، یه چیزی توی دلش وول خورد. یه بغض ناتموم، یه واژه‌ی بی‌سر که جا مونده بود ته گلوش. بلند شد، بی‌اختیار… دست کشید روی جلد همون دفتر قدیمی.
صفحه‌ای رو باز کرد که پر از قطره‌ی اشک خشک‌شده بود.
و نوشت…
بی‌دلیل، بی‌هدف، بی‌نقشه.
فقط نوشت که «من هنوز زنده‌ام. هنوز یه جایی ته قلبم، یکی هست که می‌خواد بفهمه. که می‌خواد حس کنه.»

اون شب، نوشتن نجاتش داد، نه چون کسی خوند، نه چون کسی لایک کرد، فقط چون نوشتن، تنها زبونی بود که دلش بلد بود باهاش گریه کنه…
و آروم بشه.

مانا/1404



برچسب‌ها: متن ادبی کوتاه, نثر احساسی, اشک و قلم
[ چهارشنبه سی و یکم اردیبهشت ۱۴۰۴ ] [ ] [ مانا ] [ ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

لینک های ویژه
امکانات وب
image
💡 جمله انگیزشی امروز:

در حال بارگذاری...