واژه‌های ناتمام
واژه‌هایی از دل قصه‌ها و شعرها، ناتمام اما ماندگار… 

گل‌های بی‌صدا

پسرک دسته‌گل‌های سرخش را محکم در آغوش گرفته بود. چراغ قرمز که می‌شد، میان ماشین‌ها می‌دوید و گل‌ها را جلوی شیشه‌ها می‌گرفت. بعضی‌ها سرشان را برمی‌گرداندند، بعضی‌ها دست تکان می‌دادند که برود.

باد سرد موهای ژولیده‌اش را بهم می‌ریخت. یادش نمی‌آمد آخرین بار کی در آینه‌ای به خودش نگاه کرده بود. فقط می‌دانست قبلاً، خیلی قبل‌تر، او را «امیرحسین» صدا می‌زدند. حالا اما «بچه!» یا «پسرک!» بود.

چراغ سبز شد. ماشین‌ها با شتاب گذشتند و پسرک دوباره کنار پیاده‌رو نشست. از جیب کهنه‌اش سکه‌ای درآورد، چرخاند، تماشا کرد. نه، این سکه به اندازه آن اسکناس‌هایی نبود که قبلاً توی جیبش می‌گذاشتند. دستش را مشت کرد، محکم، و زیر لب زمزمه کرد: «مامان، بابا، من هنوز اینجام...»

"شما چه احساسی نسبت به این داستان دارید؟ آیا تا به حال کودکی را دیده‌اید که سر چهارراه گل می‌فروشد؟ نظرتان را با ما به اشتراک بگذارید."

اگر داستان را دوست داشتند، با دوستانتان به اشتراک بگذارند.

نسرین خوش کیش-زمستان1403

[ چهارشنبه بیست و چهارم بهمن ۱۴۰۳ ] [ ] [ مانا ] [ ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

لینک های ویژه
امکانات وب
image
💡 جمله انگیزشی امروز:

در حال بارگذاری...